آنه...
تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت...؟
وقتی روشنی چشم هایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود...
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات;
از تنهایی معصومانه ی دست هایت; آیا می دانی که در هجوم درد ها و غم هایت;
و دوران ملال آور زندگی ات;
حقیقت زلالی دریاچه ی نقره ای نهفته بود...؟
آنه...
اکنون آمده ام تا دست هایت را;
به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری;
و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی...
و اینک آنه! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست...
در انتظار تو…
... ادامه