کاربران گروه

نمایش همه

مدیران گروه

برچسب‌های کاربری

داستانک

گروه عمومی · 31 کاربر · 331 پست
شهرزاد
شهرزاد
روز چهارشنبه دکتر حسابی سر کلاس به دانش آموزان گفت:

بچه ها پنجشنبه امتحان تاریخ و جغرافیا داریم بصورت شفاهی ،

همان روز مجدد گفت:

اصلا همین امروز امتحان میگیرم و اونم کتبی...

بچه ها همه اعتراض کردند و دکتر گفت:

همین که هست ...

هر که نمی خواد ، بیاد جلو درب بایسته ...

از 50 نفر 3 نفر اومدن جلو درب و دکتر

از بقیه امتحان گرفت:

و بعدش به بچه هایی که امتحان داده بودند رو کرد و گفت

از همه شما 10 نمره کم میکنم ...!

همه اعتراض کردند و دکتر گفت:

نمره امتحان این 3 نفر را 20 خواهم داد...!!

باز همه اعتراض کردن...

دکتر گفت:

بخاطر اینکه شما امروز زیر بار ظلم رفتید ....



** امروز درس ظلم ستیزی داشتیم.....**
... ادامه
صوفياجون
10418259_979325555419583_619185630371182332_n.jpg صوفياجون
توي آمریکا ،یه قنادی باز شد … كه فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن ،یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن ، یه گدای وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه سنت پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!
مدیر قنادی گفت : قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید …پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!
امروز مجانیه اینجا …
پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟مدیر قنادی
شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، روی میز میذاشتین برای شیرین کردن زندگی ،جلوتون تعظیم میکردم{-35-}{-35-}
صوفياجون
صوفياجون
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند...
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قور باغه دیگر گفتند که چاره ای نیست! شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از گودال بیرون بپرند اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید. شما خواهید مرد!
پس از مدتی یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و مرد. اما قورباغه دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد....
بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره از گودال خارج شد .
وقتی از گودال بیرون آمد، معلوم شد که قورباغه نا شنواست. در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران اورا تشویق می کنند!
این جمله شعار امروز ماست:
ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن می گویند{-35-}{-35-}
صوفياجون
صوفياجون
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ، ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ : ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ رو ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ... . . . . . ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ !!! ﺷﻮﻫﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪ،،، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻮﺷﺖ، ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ هنگام ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺼﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ : ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺎﻡ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ،،، ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﻮﺭﺵ ﻭ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ، ﺍﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﯾﺨﺘﺶ ﻭ ﻧﺒﯿﻨﻢ ،، ﮐﺎﺵ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﺪﻡ .ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺸﺘﻢ. ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﯾﺮﻟﺐ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ميمرد ﻭ ﭘﺮﭘﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺷﻮﻫﺮﺵ، ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭼﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺘﻪ . . . ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ،،؛ ﺧﻨﮕﻮﻝ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﭼﭙﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ،،، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﻧﻮﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ
... ادامه
Mostafa
Mostafa
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﻡﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﯿﻪ:
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﺐﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﻩ ﭘﺪﺭﯼ ﺗﻮ ﺷﻤﺎﻝ ، ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﺻﻠﯽ ﺑﯿﺎﺩ، ﯾﺎﺩﺑﺎﺑﺎﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﺎ ﺻﻔﺎ ﺗﺮﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﻨﮕﻞﺭﺩ ﻣﯿﺸﻪ!
ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﻪ:
... ﻣﻦ ﺍﺣﻤﻖ ﺣﺮﻑﺑﺎﺑﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﯿﭽﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﺧﺎﮐﯽ.
۲۰ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﮐﻪ ﯾﻬﻮ
ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼﮐﺮﺩﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻤﯿﺸﺪ. ﻭﺳﻂ ﺟﻨﮕﻞ، ﺩﺍﺭﻩ ﺷﺐ ﻣﯿﺸﻪ، ﻧﻢ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ. ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﯾﮑﻤﯽ ﺑﺎﻣﻮﺗﻮﺭ ﻭﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻧﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ، ﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻡ!!
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺟﻨﮕﻞ، ﺭﺍﺳﺖﺟﺎﺩﻩ ﺧﺎﮐﯽ ﺭﻭ ﮐﺮﻓﺘﻢ ﻭ
ﻣﺴﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ.
ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﻨﺪ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ. ﺑﺎ ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭﺑﯽ ﺻﺪﺍﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ.
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺗﻮﺵ.
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪﻓﮑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﯼ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﻧﯿﮕﺎ ﮐﻨﻢ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩﻡ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻋﻘﺐ ﺟﺎﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ
ﻭﺍﺳﻪ ﺗﺸﮑﺮ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﭘﺸﺖﻓﺮﻣﻮﻥ ﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺟﻠﻮ ﻧﯿﺴﺖ!!
ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ!
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﻮﻣﺪﻡ ﮐﻪﻣﺎﺷﯿﻦ ﯾﻬﻮ ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﻭ ﺟﻮﺭﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻧﻮﺭ ﺭﻋﺪﻭ ﺑﺮﻕ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﭘﯿﭻ ﺟﻠﻮﻣﻮﻧﻪ!
ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻨﻢ ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﺟﯿﻎ ﺑﮑﺸﻢ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺩﺭﻩ.
ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﻪﺧﺪﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮﭼﺸﻤﻢ.
ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮ، ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯﺑﯿﺮﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ، ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭ
ﻓﺮﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﭼﺮﺧﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﺩﻩﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻪ ﻣﺪﺕ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖﺩﺭﻩ ﯾﺎ ﮐﻮﻩ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﭙﯿﭽﻮﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﯾﻪ ﻧﻮﺭﯼ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻭﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻡ.
ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ.
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺗﻨﺪ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺩﻭﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﻧﻮﺭﺍﺯﺵ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻡﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ، ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖﺑﻮﺩﻧﺪ
ﯾﻬﻮ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺧﯿﺲ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺗﻮ،
ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ:
ﻣﻤﺪ ﻧﯿﮕﺎ! ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﻤﻘﯿﻪﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﻫﻞ ﻣﯿﺪﺍﺩﯾﻢ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
... ادامه
@MaRal16 عضو گروه شد. 1392/09/27 - 22:15
@funbazi عضو گروه شد. 1392/09/15 - 21:09
صوفياجون
صوفياجون
: مامان بزرگ اين چه کتابيه تو چند ماهه داري ميخوني و تموم نميشه
: اين قرآنه عزيزم ، تموم شده من هي دوباره ميخونمش
بچه : کي امتحانشو دارين؟
مامان بزرگ : با لبخند ، چند سال ديگه عزيزم
بچه : فهميدنش خيلي سخته؟
... مامان بزرگ : نه
بچه : پس چرا اينقدر هي دوباره ميخونيش؟
مامان بزرگ : آخه من قصه هاشو خيلي دوست دارم
بچه : مامان بزرگ مگه قصه ها رو از شما امتحان ميگيرن؟
مامان بزرگ : نه عزيزم اين کتاب خداست و من باهاش دعا ميکنم
بچه : مامان بزرگ تو با کتاب قصه دعا ميکني؟
مامان بزرگ : عزيزم اين قصه هاي کتاب خداست
بچه : مامان بزرگ کتاب خدا يعني چي؟
مامان بزرگ : يعني کتابي که خدا حرف هاشو به پيغمبرخودش ميگه که به ما بگه
بچه : چرا خدا خودش به ما نميگه؟
مامان بزرگ : خدا که حرف نميزنه عزيزم
بچه : پس چيجوري با پيغمبر خودش حرف ميزنه ؟
مامان بزرگ : با اونم حرف نميزنه بهش وحي ميفرسته
بچه : وحي چيه مامان بزرگ؟
مامان بزرگ : دستورهاي خداست که با يک فرشته اي به پيغمبرش ميگه
بچه : فرشته مگه حرف ميزنه؟
مامان بزرگ : آره اما فقط با پيغمبر خدا
بچه : منم ميتونم پيغمبر بشم؟
مامان بزرگ : نه
بچه : چرا؟
مامان بزرگ : آخه خدا پيغمبر ها رو از اول خودش انتخاب ميکنه
بچه : اونا مگه با ما فرق دارن؟
مامان بزرگ : نه عزيزم
بچه : اگه فرق ندارن پس چرا خدا منو انتخاب نميکنه؟
مامان بزرگ : آخه ديگه خدا پيغمبر انتخاب نميکنه ، همه حرفاشو گفته
بچه : آها پس ديگه خدا قصه بهتري بلد نيست بگه
مامان بزرگ : با لبخند ، نه عزيزم اين بهترين قصه هاش بوده ديگه
بچه : مامان بزرگ ميشه من کتاب رو ببينم
مامان بزرگ : آره عزيزم اما تو دستهات کثيفه و گناه داره ، خودم نشونت ميدم
بچه : مامان بزرگ اينکه داستانهاش عکس نداره
مامان بزرگ : با لبخند ، نه نداره عزيزم
بچه : مامان بزرگ اين چرا اينجوري نوشته
مامان بزرگ : اين به زبون عربي نوشته عزيزم
بچه : مامان بزرگ مگه تو عربي بلدي؟
مامان بزرگ بعد از چند ثانيه سکوت : نه عزيزم

بچه : آها پس تازه فهميدم چرا اينقدر ميخونيش
مامان بزرگ : سکوت....{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-41-}{-41-}{-23-}{-23-}
صوفياجون
صوفياجون
(حتما بخوانید)
از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت. فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟" خداوند پاسخ داد: "دستور کار او را دیده‌ای‌؟ باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود. بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند." فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد. "این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید." خداوند گفت : "نمی شود!! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم. از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد." فرشته نزدیک شد و به زن دست زد. "اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی." "بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام. تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد." فرشته پرسید : "فکر هم می‌تواند بکند؟" خداوند پاسخ داد : "نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد." آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد. فرشته پرسید : "اشک دیگر برای چیست؟" خداوند گفت: "اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش." فرشته متاثر شد: "شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند." زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند. همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند. سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند. بار زندگی را به دوش می‌کشند، ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند. وقتی خوشحالند گریه می‌کنند. برای آنچه باور دارند می‌جنگند. آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید. قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد. کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند {-35-}{-35-}{-35-}{-35-}
Mostafa
Mostafa
یه روز به همسرم گفتم :
«همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی! »
او گفت: «علتش را نمی‌دانم ؛این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که ؛
چرا سر و ته سوسیس را قبل از سرخ کردن، صاف می‌کند ؟
او گفت:
«خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچ‌وقت، اما چون دیدم مادرم این کار را می‌کند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا
سر و ته سوسیس را می‌زده ؟!
او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت :
«در سال‌های دوری که از آن حرف می‌زنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمی‌شد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاه‌تر شود... همین !!! »

ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم می‌گوییم که ریشه آن اتفاقی مانند این داستان است!
... ادامه
@ElHaM14 عضو گروه شد. 1392/09/7 - 20:42
MahnaZ
27c7cb4d70.jpg MahnaZ
در ای دور دست زندگی می کرد. هر روز قبل از از خواب برمی خواست
و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند.
در دور دست ها خانه ای با همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد
چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود.
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم … ".
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
هم که را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و های رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید
و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از های خبری نیست
و در عوض ای و با های دید .
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود.
سؤال کرد که آیا او خانه را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد.
در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود
و هم زمان با ، را دید که با های می درخشید.

و این مصداق همان مصرع است که می گوید:

... ...
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ
!

یه روزی یه نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که یهو رو می کوبه تو !
می گه: برا چی این کار رو کردی؟
جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب یه تکه پیدا کردم
که توش اسم (یه دختر) نوشته شده بود…
می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای رفته بودم
که روش بندی کردم اسمش بود.
معذرت خواهی می کنه و می ره به کارای خونه برسه.
سه روز بعد، داشت تماشا می کرد
که این بار با یه ی می کوبه تو سرش به طوری که تقریبا می شه.
وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟
جواب می ده: آخه زده بود!
... ادامه
@tanha-16 عضو گروه شد. 1392/08/30 - 15:15
@goodboy عضو گروه شد. 1392/08/29 - 18:47
MahnaZ
MahnaZ
تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست سیب زمینی اش را بزند
اما این کار خیلی سختی بود .تنها که می توانست به او کمک کند در بود
نامه ای برای نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست بکارم من نمی خواهم
این را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
من برای خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام من حل می شد
من می دانم که اگر تو اینجا بودی را برای من می زدی


این را دریافت کرد
, به خاطر خدا را نزن , من آنجا پنهان کرده ام
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند ,
و تمام را زدند بدون اینکه ای پیدا کنند
بهت زده نامه دیگری به نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پاسخ داد : برو و هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
هیچ در دنیا وجود ندارد . اگر شما از تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
... ادامه
Morteza
Morteza
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد...
مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم ! "

حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟"
" خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد . "

او در ایمیل خود نوشت :
مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . "
با عشق، مسعود


روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود :
پسر عزیزم، من نمی گم تو با Vikki رابطه داری ! ، و در ضـــمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود.
با عشق ، مامان !!!
... ادامه
Morteza
Morteza
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند


«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
... ادامه
Morteza
Morteza
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

..: قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید
... ادامه
Morteza
Morteza
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». پدر با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:

پدر عزیزم،

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویارویی با مادر و تو را بگیرم.

من احساسات واقعی رو با (اس تاکی) پیدا کردم ،او واقعا معرکه است ،اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است !!! ( اس تا کی) به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم.

.

اون یک تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون.

ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.

(اس تا کی)چشمان من رو بروی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعا به کسی صدمه نمی زنه .

ما اون رو برای خودمون می کاریم،

و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن،

برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خواهیم.

در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه،

و (اس تاکی) بهتره بشه.

اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ۱۵ سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،

پسرت، John
صبر کنید اصل کاری پاورقی نامه است :

پاورقی:

پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست،من بالا هستم تو خونه ( تامی) ،فقط می خواستم بهت یاد آوری کنم که در دنیای چیزهای بدتری هم هست نسبت به کار نامه مدرسه که روی میزمه،

دوست دارم! هروقت برای امدن به خونه امن بود ،بهم یه زنگ بزن
... ادامه
@moree عضو گروه شد. 1392/08/9 - 21:54
صوفياجون
صوفياجون
{-7-}{-7-}{-7-}
زن و مردي چند سال بعد از ازدواجشون صاحب پسري ميشن و چند روز بعد از تولد بچه متوجه ميشن كه اون يه نابغه اس
بچه در يك سالگي مثل يك ادم بزرگ شروع به حرف زدن ميكنه و در دوسالگي به اكثر زبانها حرف ميزنه، در سه سالگي با اساتيد دانشگاه به بحث و تبادل نظر ميپردازه و در چهار سالگي پيش بيني هاي باور نكردني راجع به علم و پيشرفت اون ميكنه، در جشن 5 سالگيش در حضور همه فاميل اعلام ميكنه: من دقيقا يك سال ديگه ميميرم، مادرم 18 ماه بعد از من ميميره و پدرم يك سال بعد از مرگ مادرم ميميره!!!
پسر بچه همون طور كه گفته بود در شش سالگي ميميره و مرد بلا فاصله در چندين شركت بيمه همسرش رو بيمه عمر ميكنه
طبق پيش بيني بچه مادرش هم دو تاريخي كه گفته بود ميميره و ثروت هنگفتي بخاطر بيمه عمر زن نصيب مرد ميشه!!
مرد تصميم ميگيره يك سال باقي مانده از عمرش رو به خوشي بگذرونه، پس به سفرهاي تفريحي زيادي ميره، در بهترين هتلهاي جهان اقامت ميكنه، گران ترين خودروهاي دنيا رو براي خودش ميخره و در اخرين روز عمرش تمام دوستان و اشنايانش رو دعوت ميكنه، مهموني مفصلي ميگيره و اخرين شب زندگيش رو با يك دختر زيبا مشغول خوشگذروني ميشه...
صبح با صداي جيغ دختره از خواب پا ميشه و در حالي كه تعجب كرده بود كه چرا هنوز زنده اس ميپرسه چي شده؟؟
دختره جواب ميده: وكيل خانوادگي شما تو راهرو افتاده و هيچ حركتي نميكنه، فكر كنم مرده!!!!!
Mostafa
Mostafa
و

از پرسید: عشق چیست؟

استاد در گفت:به زار و ترین را .

اما عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به تا خوشه ای

.

به گندم زار رفت و پس از مدتی برگشت.

استاد پرسید: چه اوردی؟

و شاگرد با جواب داد: !

هر چه میرفتم های پر پشت تری می دیدم و به پیدا کردن

پر پشت ترین تا زار رفتم.

استاد گفت: عشق همین!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

استاد گفت: به برو و ترین را بیاور.

اما به خاطر داشته باش که باز هم نمی تونی به عقب برگردی!!

و پس از با برگشت.

استاد از او ماجرا را پرسید و شاگرد در جواب گفت:

به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم کردم.

به سبب انکه ترسیدم اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.

استاد گفت: ازدواج یعنی !
... ادامه
Mostafa
Mostafa
را و :

را و کرد، سرش را و خودش را تا میز و با گفت : ؟
معلم که از هایش می زد، به چشمهای و دخترک شد و داد زد: (#چند مشقاتو و رو و نکن ؟ ها؟
رو می خوام در بچه ی بی باهاش کنم )
را کرد… را به داد و گفت :
میدن… میشه مامانم رو کنیم که دیگه از نیاد… میشه برای بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت داده اگه موند برای من هم یه که من دفترهای رو نکنم و بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت چرخاند و گفت : سارا…
و کاسه چشمش روی شد…
... ادامه
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14