نمیدانم چرا یادم نیست
که چگونه محوتماشای بازی روزگار شدم
فقط می دانم
درجریان باخت قلبم
به صداقت وجود تو
بازنده نهایی هردویمان بودیم
چون تو هم پس از قهرمانی
صداقتت را در میدان مسابقه جاگذاشتی....
مرگ پاورچین می آید
آهسته مارا دور میزند
سراغ دیگری می رود
ناگهان زندگی اش تمام میشود
با تمام امیدهایش
آرزوها پرپر می شوند
مرگ پرواز می کند
از بالای سرمان میگذرد
مارا دور میزند
آهسته دست دیگری را می گیرد و می برد
و این ماییم که می مانیم
و رفتن دیگران را می نگریم
مرگ همیشه بی معرفت است
کاش برای یک بار هم که شده
ما را دور نزند.....
آخرین جرعه این جام کجاست؟
وقت نوشیدن است آیا امروز؟
روزگار حال مرا می پرسد؟
چه کسی عکس مرا خواهد دید
درمیان قاب چشمان پراز حسرت تو؟
چه کسی می داند
آخر این راه پراز درد کجاست؟
چه کسی می فهمد
عمق دلتنگی من راپس از این؟
آخرین جرعه این جام هنوز
ازگلویم نرفته است پایین
آیا این راه که من پیمودم
آیا این عشق که من حس کردم
همه زندگی من بوده است؟
حدسم بیش از یک رسوب ساده نبود
ولی، بهانه ام خیال شد
تراویدی...
و تمام قصه به حقیقت پیوست.
و حالا وقتی همه جا تاریک می شود،
تنها چشمهایت است که مانند یک پری سرچشمه ای را بوجود می آورد:
نیمی نور و نیمی حقیقت نگاهت
که سهم سبزی شد در این دنیای سیمانی....
من دچار خفقانم
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم، آی آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند
"فریدون مشیری"
یک دوست داشتن هایی هست
که از دور است و در سکوت؛
که دلت برایش از دور ضعف می رود
که وقتی حواسش نیست چشمانت را می بندی
و در دل دعایش می کنی
و با یک بوسه به سویش روانه می کنی !
که وقتی بی هوا نگاهش با نگاهت یکی می شود
انگار کسی به یک باره نفس کشیدن را ممنوع می کند!
یک دوست داشتن هایی هست
که به یک باره بی مقدمه پا در کفشِ دلت می کند
و جا خوش می کند
و از دستِ تو کاری بر نمی آید
جز از دور دوستش داشتن...
یک دوست داشتن هایی هست
ساکت است
آرام است
خوب است
گم است...!
و من اینگونه دوستش می دارم ...
اگر دری میان ِ ما بود
میکوفتم
درهم میکوفتم .
اگر میان ِ ما دیواری بود ،
بالا میرفتم پایین می آمدم
فرو میریختم .
اگر کوه بود ، دریا بود ،
پا میگذاشتم بر نقشه ی جهان و
نقشه ای دیگر میکشیدم .
اما میان ِ ما هیچ نیست ،
هیچ !
و تنها با هیچ
هیچ کاری نمیشود کرد ...
من از خانه سرد تر؛
من از آدم برفی چند هفته پیش هم سردتر...!
این خانه ی سرد،
دوباره بهار می شود بی تو...
من هنوز زمستانم!
این بهار هم
با این بی تو رسیدنِ هر ساله اش
حوصله ام را دارد سر می برد....
وقتی که اینجا نمی شود
حتی تا عروج ساده کبوتر بالا رفت
از من سراغ آسمان را نگیر،
وقتی اینجا
انسان یعنی فقط سی و هفت درجه وجود
از من مپرس جبرئیل یا ابلیس کدامیک فرشته اند
دیگر به من نگاه نکن
حالا راحت تر شبیه کودکی هایم می شوم
شبیه وقتی که
آسمان یعنی صعود مسخره بادبادک
انسان یعنی مهره دار خونگرم
و عشق یعنی فقط سه حرف و یک بخش
حالا راحتم بگذار
دیگر حریم آرزو هایم بغض کرده است
"شاداب عالی پور"
خطوط دستهایت مبهمند
می خواهم فال بگیرم
کولی پیر هم نتوانسته گره انگشتانت را بخواند
صاف بایست
بین دو راهی آیینه و تاریکی مانده ای
می خواهی بپیچی به سمت خورشید اما،
باز هم که کج شدی
هلال زیر شستت هم که دنباله ندارد، به تعبیری: عشقت می رود