من تنهام-راستگو.وقتی که تنهام داغون ولی تو جمع باحال چون دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم.زندگی به خودم سخت گرفتم که بتونم تو آینده نزدیک مستقل بشم.و ........

مشخصات

موارد دیگر
0$D->usr->favs) ) { ?>
ebrahim (آفلاين)
379 پست
47 ديدگاه
615.5 امتياز
مهربون
1370-10-19
m - مجرد
اسلام
اصفهان
لیسانس
آزاد
وزن: 65 - قد: 160
معاف
نمی کشم
موسیقی پاپ-ادبیات فرانسه که تازه بهش روی آوردم.به سختی کتاب میخونم چون حوصله شو نداشتم اما از کتاب خوندن خوشم اومده.

دنبال‌کنندگان

(36 کاربر)

آخرین بازدید کنندگان

حس من


ebrahim
71629_236141423185360_179557632_n_2.jpg ebrahim
.
دیدگاه · 1392/02/5 - 03:01 توسط Mobile ·
2
ebrahim
68611_581314785217068_304039552_n_2.jpg ebrahim
واقعا
دیدگاه · 1392/02/5 - 03:00 توسط Mobile ·
2
ebrahim
206689_530770136948069_827592627_n_2.jpg ebrahim
دوره زمانه ی جدید
دیدگاه · 1392/02/5 - 02:59 توسط Mobile ·
2
ebrahim
165093_505288446177431_1656978208_n_2.jpg ebrahim
.
2 دیدگاه · 1392/02/5 - 02:57 توسط Mobile ·
2
ebrahim
دانشجوهاىآبادان.jpg ebrahim
.
دیدگاه · 1392/02/5 - 02:36 توسط Mobile ·
2
ebrahim
734130_244588929008130_114374060_n_2.jpg ebrahim
یادش بخیر
1 دیدگاه · 1392/02/5 - 02:05 توسط Mobile ·
2
ebrahim
71629_236141423185360_179557632_n_2.jpg ebrahim
.
دیدگاه · 1392/02/5 - 02:03 توسط Mobile ·
2
ebrahim
2013-3-1_0-7-55.279.jpg ebrahim
چی بگم
1 دیدگاه · 1392/02/5 - 02:01 در ترول توسط Mobile ·
2
ebrahim
ebrahim
بیست یک جمله انرژی زا از آنتونی رابینز - به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید. 2- با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای این‌که وقتی پیرتر می‌شوید، مهارت‌های مکالمه‌ای مثل دیگر مهارت‌ها خیلی مهم می‌شوند. 3- همه‌ی آن‌چه را که می‌شنوید باور نکنید، همه‌ی آن‌چه را که دارید خرج نکنید و یا همان‌قدر که می‌خواهید نخوابید. 4- وقتی می‌گویید "دوستت دارم" منظورتان همین باشد. 5- وقتی می‌گویید "متاسفم" به چشمان شخص مقابل نگاه کنید. 6- قبل از این‌که ازدواج کنید حداقل شش ماه نامزد باشید. 7- به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید. 8- هیچوقت به رؤیاهای کسی نخندید. مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
شگرد نیروی انتظامی برای جمع آوری خانه های مجردی !

- زینگ !

+کیه ؟

-منم مادرتون !

+ دروغ نگو مادر ما شهرستانه ..

- مجردن ! خونه رو خالی کنین !!!
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ند وقت پیش تو حیاط خونه سیگار میکشیدم که صدای باز شدن در حیاط اومد منم حول شدم سیگارو روی گوشیم خاموش کردم (!!) و بدترش اینکه بلافاصله گوشیو پرت کردم تو باغچه و سیگار خاموش موند تو دستم
... ادامه
ebrahim
ebrahim
اعتراف میکنم چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام یوهو مدیر عامل از تو اتاق خودش گفت: امیــــــــــــــــــر جووون…بلند گفتم جانم؟ گفت خیلی میخوامـــت….گفتم منم همینطور….گفت پیش ما نمیای؟؟؟؟ گفتم چرا..حمتاً..از پشت میزم بلند شدم برم تو اتاقش..به در اتاقش که رسیدم دیدم داره تلفن حرف میزنه با امیر دوستش و من از شدت ضایگی دیوارو گاز گرفتم
... ادامه
ebrahim
ebrahim
مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه،
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد،
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس !
از جدول کنار خیابون رفت بالا
نزدیک بود که چپ کنه،
اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد . . .
برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد !
سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد !
و گفت: هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن،
من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!
مسافر عذرخواهی کرد و گفت:
من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه . . .
راننده جواب داد: واقعآ تقصیر تو نیست، امروز اولین روزیه که به عنوان یه
راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم،
آخه من ۲۵ سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!
... ادامه
ebrahim
ebrahim
پول کم آوردم از بیرون زنگ زدم میگم مامان یه کم پول بریز به کارتم ؛
میگه شماره کارتت چنده ؟
شماره ۱۶رقمیو خوندم واسش برگشته میگه باشه ، فقط اسمت چی بود ؟
از صبح دارم دنبال پدر مادر واقعیم میگردم !
... ادامه
ebrahim
ebrahim
اومدم خونه ،مادربزرگم تا منو دید گفت :
بالاخره یاد گرفتم sms بدم ! گفتم: چی میگی ؟
عمــــــراً اگه یاد گرفته باشی!
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم …
چند ثانیه بعد یه مسـیج با این مـضمون از طرف مادربزرگم اومد
: گـــه نـخــــــور …!
... ادامه
ebrahim
ebrahim
اقعا شانس آوردیم همه بیماریها رو خارجی ها کشف میکنن
و اسم خودشونو میذارن روش وگرنه مثلا بجای پارکینسون
باید میگفتیم مرض کامبیز یا درد حاج مرتضی وبرادران به غیر مجتبی
.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ﻳﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﻣﺎمانم ﺑﻬﻢ ﺷﻚ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﺸﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺍﻳﻴﻢ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺑﻴﺎﺩ ﻧﺼﻴﺤﺘﻢ ﻛﻨﻪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﻳﻴﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻧﻤﺎﺯﺷﻮ ﺧﻮﻧﺪ ﻧﺎﻫﺎﺭﺷﻮ ﺧﻮﺭﺩ ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﺎﻛﻲ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﭘﻴﺸﻢ ﻳﻪ ﺳﻴﺐ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ : عزیزم ﺍﻳﻦ ﺳﻴﺐ ﺭﻭ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ؟ گفتم بله دایی گفت ﺩﻳﮕﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻧﻜﺶ!!! ﺗﻮ ﻋﻤﺮﻡ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﻗﺎﻧﻊ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
طرح آمارگیری خانوار
شما چند تا بچه دارین؟
بابام : یکی
ولی توشناسنامه که نوشته دو تا
اونو میگی؟ دکور خونست
فقط وقتهایی که اینترنت قطع میشه میاد بیرون یه دوری میزنه
... ادامه
ebrahim
ebrahim
روش انتخاب عطر

1
2
3
4
5

راههای ساده بدون دردسر!

1-دم حرم.چند دقیقه کنار مغازه های عطر فروشی بایستی و ببینی مردم سراغ کدوم عطر رو بیشتر میگیرن.
تو هم همونو بخری.

2-به همه اعلام کنی عطر و اودکلن خیلی دوست داری.اونوقت تو مناسبتهای مختلف صاحب کلی عطر و اودکلن میشی!(هر چند که بی تردید بیشتر دوستان میگردن و ارزون ترین....ولی به هر حال از قدیم گفتن مفت باشه کوفت باشه)


3-صداشو در نیاری!مثه آب خوردن از عطر و اودکلن سایر اعضای خانواده استفاده کنی.(ترجیحا همزمان با استفاده ی خودشون باشه که بوی راه افتاده ضایعت نکنه)

4-هفته هفته حموم نری تا خودشون با هزار التماس برات عطر بخرن و تازه التماسم بکنن که جون هر کی دوست داری بزن.من بمیرم بزن(این روش تو محیط کار و آموزش بیشتر جواب میده.چون اگه تو خونه باشی با اردنگی میندازنت تو حموم)
... ادامه
ebrahim
57143_754.gif ebrahim
به نظر شما اینجا برق از کجا میاد؟
ebrahim
ebrahim
بهانه فلسفي
محمد صالح زارع پور
در حالي كه دستش را به زير جل د مجله برد و با تمانينه روي صفحه آخر رهايش كرد، نگاهي را كه از روي
صفحه مجله چرخيده بود به تنها عكس اتاقش كه بي تكلف، با يك سوزن، نقش ديوار بود خيره كرد و با
لبخندي از روي ب يميلي، زير لب گفت: احمق!
اين سومين كلمه اي بود كه در اين چند لحظه با خود گفته بود؛ دو كلمه ديگر را هنگام ديدن اطلاعيه صفحه
آخر و در حالي كه چشمانش از خوشحالي برق م يزد گفته بود: احمقانه است!
شايد به دليل مو هاي پرپشت صورتش، اما مدت ها بود كه نبوسيده بودش.
اندام كامل مردانه، رفتار انتلكتوئل مابانه، و البته موهاي پرپشت صورتش مانع از خواهش كردن او بود . با خود
فكر مي كرد كه: اگر ببرم، بدون خواهش و با اشتياق براي تبريك مرا م يبوسد.
قلمش را برداشت و بدون كمترين اعتنائي به نگاه هاي مضطربانه كاغذ در حالي كه به سمت آن حمله ور
مي شد با خود، و باز هم زير لب گفت: مگر احمقند كه نفهمند فقط براي بردن نوشته ام؟
اولين كلمات داستانش را نوشت: در حال يكه!....
و دوباره زير لب ادامه داد كه: كسي چه مي داند كه چقدر محتاجم!؟
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ادامه4+++
پيرمرد ديگر مطمئن بود كه سفرش به آن دنيا آغاز شده و اين دس تهاي ب يبي گل است كه چنين
نوازش گرانه به تن سرد و ي خزده او گرما مي بخشد. غرق در شادي هاي گذشته اش شده بود. لبخندي را كه
تمام هستي اش مي طلبيد به لبانش جاري شد، دست چپش را بلند كرد و روي شانه راستش گذاشت.
واقعيت داشت دستي گرم و لطيف پيرمرد را نوازش مي داد. این هم از این امیدوارم مورد پسندتان باشد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ادامه 4++
حالا پيرمرد غرق در افكار ماليخوليايي شده بود كه فكر م يكرد بايد برود
و حالا بايد داخل غسا لخانه باشد، احساس سرد تمام وجودش را فرا گرفته بود، ولي،
وقتي فكر مي كرد، شايد در مخيله اش بيش از اين نمي گنجيد.
پيرمرد به كل فراموش كرده بود كه هنوز نفس م يكشد و بايد براي آيسودا فكري كند.
بيچاره حاجي بابا !
سر قبر خودش را با حيرت تمام نگاه كرد و با آب شست، گل هاي وحشي كه از كوه جمع كرده بود، روي قبر
گذاشت. سپس زمزم هي فاتحانه اي سر داد، تمام اطراف گورش را سبزي و گ لهاي زرد وحشي فرا گرفته
بودند.
تا به خود آمد و اشك هايش را پاك كرد، تمام لاله هاي مصنوعي كه در انبار پخش بود روي تخت غبا رآلود
شكوفه روييده بودند.
پيرمرد بدون اين كه نردبان را از انباري بيرون بياورد به طرف حياط راه افتاد.
چمباتمه كنار ديوار نشست و دست هايش را به هم گره زد.
واقعاً مي شد فهميد پيرمرد آن دنيايي شده، هنوز از نشستن حاجي بابا نگذشته بود كه احساس گرماي لحظه اي
را در تنش چون برق احساس كرد.
دستي ن امريي شانه هايش را نوازش كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ادامه 4+
حاجي بابا:
تو بايد كمك كني نردبان را از انباري بيرون بياورم
ديگر دستم به بالاي ديوار نمي رسد
آيسودا سكوت كرد، پيرمرد فهميده بود، نبايد خاطرات آيسودا آلوده م يشد.
لنگان لنگان به طرف آستانه در رفت و در روشنايي غليظ درگاه مثل ساي هاي دور شد، ديگر حالش خراب شده
بود و نيرويي كه بتواند ديوار را سفيد كند در پيرمرد به تحليل رفته بود.
كاش نمي آمد، كاش نم يآمد، ولي …
ولي نبودش نيز براي غصه بود، حالا كه آمده است، دردي بزرگ با خود آورده ولي بعد از اين همه اتفاق، چرا
بايد مصيب تها تكرار مي شد. با غم و غصه شكوفه برنم يگردد.
پيرمرد احساس م يكرد كه به پايان نزديك شده و با اين احساس غمگين به
خوشبختي آيسوداي عزادار فكر كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
4.
پيرمرد نفسي تازه كرد و فرچه را داخل رنگ برد و دردي سخت قفسه سينه اش را چون تيري پيمود، دست
راستش را كه خم شده بود، روي سينه گذاشت و آرا مآرام برخاست
درد امانش را بريده بود، فرچه را داخل حلبي گذاشت و به اتاق بازگشت.
حاجي بابا تا نزديك درگاه رسيده بود، آيسودا متوجه حاجي بابا نبود
ولي حسي سرد تمام وجودش را گرفته بود، حالا سايه حاجي بابا روي فرش دراز و درازتر مي شد.
آيسودا بدون اعتنا به طرف سايه برگشت و نگاهش را در امتداد سايه تا هيكل نحيف حاجي بابا كه حالا به
درگاه تكيه داده بود، كشيد.
حاجي بابا به طرف پنجره رفت و پرده را كنار زد و به آيسودا :
پرده را به روي خود بست هاي كه چي؟
پرده كشيدن و خود را در حصاري زنداني كردن، دليلي براي فكر كردن نيست.
نگاه آيسودا دوباره تا گره فرش زير پايش يكي شد.
توي خودش نبود، ديگر نمي توانست به چشمان پدربزرگ نگاه كند.
... ادامه
صفحات: 10 11 12 13 14