من تنهام-راستگو.وقتی که تنهام داغون ولی تو جمع باحال چون دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم.زندگی به خودم سخت گرفتم که بتونم تو آینده نزدیک مستقل بشم.و ........

مشخصات

موارد دیگر
0$D->usr->favs) ) { ?>
ebrahim (آفلاين)
379 پست
47 ديدگاه
615.5 امتياز
مهربون
1370-10-19
m - مجرد
اسلام
اصفهان
لیسانس
آزاد
وزن: 65 - قد: 160
معاف
نمی کشم
موسیقی پاپ-ادبیات فرانسه که تازه بهش روی آوردم.به سختی کتاب میخونم چون حوصله شو نداشتم اما از کتاب خوندن خوشم اومده.

دنبال‌کنندگان

(36 کاربر)

آخرین بازدید کنندگان

حس من


ebrahim
ebrahim
16
قبل از اي ن كه به آن رستوران كوچك برويم ، ب ه پيرمردِ رانند ه گفتم كه ما را يك جايي ببرد تا از بالا منظره را ببينيم . از ماشين
پياده شديم . كلوديا يك كلاه بزرگ سياه سرش گذاشته بود و دور خودش مي چرخيد و توي دامنش باد افتاده بود. من اين طرف
و آن طرف مي پريدم و قله ي سفيد كوه هاي آلپ را نشان ش مي دادم كه بالاي ابرها بود (اسمِ كوه ها را الكي مي گفتم چون همه شان
را نمي شناختم ). بعد طرفِ ديگر را نشان ش دادم ، رديفِ دندان ه دندانه ي تپه ها با دهكده ها و جاده ها و رودخانه ها، و آن پايين ، شهر را كه مثل شبكه اي از چيزهاي كوچك درخشان و تار بود ك ه به دقت پشت هم رديف شده بودند .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
15
خب يك تاكسي گرفتيم ، اما چه تاكسي اي ! يك تاكسِي فكسني كه پيرمردي راننده اش بود . سعي كردم با مز ه پراني بگويم
كه درماندگي و فلاكت ، ناگ زير ب ه زندگي ام وارد مي شود، ولي كلوديا اصلاً خيال ش نبود كه تاكسي چه قدر زشت است ، اصلاً مثل
اين كه اين طور چيزها را ح س نمي كرد، و م ن مانده بودم كه از اي ن فلاكتِ خودم بكاهم يا بيش تر همه چيز را به تقدير حواله كنم .
به طرف تپه هاي سبزِ سمت شرق شهر بالا رفتيم . روز با نور زرد پاييزي روشن شده بود و رنگ هاي حومه هم طلايي شده
بودند. توي تاكسي كلوديا را بغ ل كردم و اگر ب ه عشق كلوديا راه مي دادم ، شايد آ ن زندگيِ سبز و طلايي هم سرم فرياد
مي كشيد كه زندگي همين اس ت . تصاوير مبهم به سرعت از آن سمت جاده مي گذشتند (وقتي كلوديا را بغل كردم ، عينكم را
برداشته بودم ).
... ادامه
ebrahim
ebrahim
14
ولي سعي كردم آن روز را خيل ي خوب سر كن م، حتا مد ت كمي هم توي ادار ه مانديم ، آن هم براي اين كه مساعده رد كنم ، در
حالي كه داشتم روزهاي استثنايي پيشِ رويم را تصور مي كردم . اما مشك ل اين بود كه كلوديا را كجا ببرم غذا بخوريم :
رستوران هاي خيلي لوكس يا تفريحگاه هاي اطراف شهر را خو ب نمي شناختم . براي شروع ، فكر كردم برويم يكي از تپه هاي
نزديك شهر.
يك تاك سي گرفتم . آن وقت بود ك ه فهميدم در اي ن شهر هيچ كس بدون ماشي ن نمي تواند آدم متشخصي شود (حتا همكارم
آواندرو يكي داشت )، من نداشتم ، حتا نمي دانستم بايد چه طور رانندگ ي كرد . ماشين نداشتن هيچ برايم مهم نبود، اما حالا ك ه
كلوديا پيشم بو د، از اي ن نداشتن خجالت مي كشيدم .كلوديا ، برعكس ، ب ه نظرش همه چيز سر جايش بود، گفت كه اگر ماشين
داشتم حتماً فاجعه اي اتفاق مي افتاد، بعد كار ي كرد كه بيش تر ناراحت شدم ، يعن ي با صداي بلند گفت كه به قابليت هاي عمل ي من
اهميت نمي دهد، بلك ه ديگر استعدادها ي مرا تحسين مي كند، مثل اين كه گفتن نداشت اين استعدادها حالا كجا هستند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
13
كلوديا توي هتلي بزرگ ، سوئيتي گرفت . وقتي كه رفتم توي لابي ، بعد پيش مسئول پذيرش ، او هم ورود مرا با تلفن خبر
داد، بعد افتادم دنبالِ پادو تا آسانسور، تا برس م به اتاق . اين ها اعصابم را داغا ن كرد. كلوديا تحت تأثيرم قرار داده بود، به ظاهر
مي گفت به خاطر كارش آمده است اما در واق ع آمده بود چند روزي مرا ببيند: تحت تأثيرم قرار داد و افسرد ه ام كرد، چون جلوي
چشمم ، ورط هاي بين راه و رسم زندگي او و م ن دهان باز كرده بود.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
12
يك روز صبح با صدا ي تلفن كلوديا از خواب پريدم ؛ اما از راهِ دور تلفن نمي كرد ؛ همي ن جا بود، تو ي شهر، توي ايستگاهِ
قطار و همان لحظه اي كه رسيده بود، زنگ زد : چون وقتي داشته از كوپه اش پياده مي شده ، يكي از هزار تا چمداني را كه همراه
داشته ، گ م كرده .
بدو رفت م ايستگاه و ديدم دارد جلوي لشكري از باربرها وارد مي شود. لبخندش هيچ نشاني از آن تشويشي كه چند دقيق ه پيش
از پشت تلفن منتقل كرد نداشت . بسيار زيبا و باشكو ه بود . هر وقت كه مي ديدمش تعجب مي كردم از اين كه مي ديدم كاملاً فرق
كرده است . حالا با عجله داشت شيفتگي اش را ب ه اين شهر بيان مي كرد و بر تصمي م من براي سكونت در اين شهر صحه
مي گذاشت . آسمان سربي بود ؛ كلوديا از روشن ي، از رن گهاي خيابان تعريف كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
11
مي گفتم:لطفاً گنوچي با كرهو آخر سر پيشخدمتِ پشتِ پيشخوا ن صدايم را مي شنيد، مي رفت طرف ميكروفون تا اعلا م كند:يك گنوچي با كر ه و م ن هم داشتم فكر مي كردم كه اين صدا دارد از تو ي بلند گوي آشپزخانه پخش مي شود و من هم ، در عين حال اين جا جلوي پيشخوان هستم و ه م آن بالا توي رختخواب چپيده ام و دارم سرم را تكان مي دهم تا صداي اين كلمات
چپ اندر قيچيِ آد مهاي سردماغِ پرخورِ مس ت و جيلينگ جيلينگ ليوان ها را خف ه كنم . راستش اين قصه ي هر شب م ن بود.
از ميان خط ها و رنگ هاي اين بخش جهان ، ب ه طور شفا ف، شروع مي كردم به درك بدبياري اين جهان كه مثل اين كه من
تنها سكنه ي اين جا هست م . ولي شايد ه م بدبختي واقعي همين جا بود، همي ن چراغ هاي روشن و چشم هاي باز، چون به هر حال
تنها سمتِ ارزشمند هر چيز ي در ساي ه اس ت و آبجو فروش ي اوربانو راتازي تنها چيزي كه دارد صداهاي از ريخت افتاده اي است
و تلق تلق بشكه هاي فلزي ؛ و نورِ علائمِ خيابا ن مِه را مي شكافت و «! يك گنوچي با كر ه » ، كه از تو ي تاريكي هم مي شود شنيد
پشت شيشه هاي مه گرفته طرح مبهم آدمي شكل مي گرفت .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
10
حتا دود ي كه از سيگارها ي روشن بلند مي شد و كنار سقف ابري را
تشكيل مي داد، ي ك چيزي بود با شك ل و ضخام ت خودش و در واقعيتِ ديگر چيزها تغييري نمي داد.
به آدم هايي كه مي خنديدند و با ه م حرف مي زدند، پشت مي كردم و يك راست مي رفتم طرف پيشخوان ، كه هميش هي خدا هم
شلوغ بود . به محض اين كه صندلي اي خالي مي شد، مي پريدم رويش و پيشخدم ت را صدا مي كردم و او هم يك زير ليواني مقوايي ،
يك ليوان آبجو و منو را مي گذاشت جلوم . از اي ن كه خودم را ب ه بقيه نشان داده بودم ، ناراحت مي شدم . اين جا يعني آبجو فروشي
اوربانو راتازي جايي بود ك ه تمامي حركات و ساعت هايش را از بر بود م، بالاي آبجو فروشي ، ت وي اتاقم ، شب به شب بيدار
مي ماندم و سر و صداي ي كه حالا داشت صداي مرا توي خودش خفه مي كرد، همان بود كه هر غروب از نرده هاي آهنيِ زنگ زده
بالا مي آمد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
10
از تو ي آن خيابان به آن جا رفتن ، فقط گذر از تار يكي به نور نبود : كلِ دنيا عو ض مي شد. بيرون همه چيز بي شكل ، نامطمئن و
پراكنده بود، و اي ن جا پر بود از اشكا ل سخت ، از احجامي كه سطوح كلفت ، وزين و رنگي داشتند، رنگ سرخ همبرگر كه روي
پيشخوان برش مي خورد، رنگ سبز ژاكت هاي تيرولي پيشخدمت ها و رنگ طلايي آبجو . من كه خودم را عادت داده بودم به
رهگذرها طوري نگاه كنم كه انگار سايه هاي بي چهره هستند و خودم را ه م يك سايه ي بي چهره فرض مي كردم ، متوج ه آبجو
فروشي پر از آد م مي شدم ، يك دفعه كشف مي كردم كه اين جا جنگلي از صورت هاي مذكر و مؤنث است ، مثل ميوه هاي خوش آب
و رنگ هستند، هر كدا م با بقي ه فرق دارد و همه هم غريبه اند. اول اميدوار بودم كه همچنان حضور شبح وارم را حفظ كنم ، اما بعد
مي فهميدم كه من هم مثل بقيه شده ام ، ي ك شكل كه حتا آينه هم آن را مو ب ه مو منعكس مي كند، حتا ته ريشي را هم كه از صبح
تا ب ه حال در آمده ، نشا ن مي دهد و گريز ي هم ازش نيست ؛
... ادامه
ebrahim
ebrahim
9
يك بار وقتي آمدم خانه و روزنام ه را دستش ديدم ، دستپاچ ه شد و خجال ت كشي د، احساس كرد مجبور است توضيح دهد :
بعضي وقت ها قرض ش مي گيرم ببينم كي مرده ، آخر، ببخشيد، ول ي ، بعضي وقت ها، مي فهميد كه ، يك ارتباطي با اين مرده ها »
«... داشته ام
براي عقب انداختن وقت غذا، مثلاً غروب مي رفتم سينما و دير وق ت مي آمدم بي رون ، سرم يك كمي گيج مي رفت وقتي
مي ديدم تاريكي اعلان هاي نئون را در برگرفت ه و مهِ پاييز ي شهر را فلاكت زده تر كرده است . به
ساعت نگاه مي كردم و با خود م مي گفتم كه ديگر حالا نم يشود تو ي اين رستورا نهاي كوچك غذايي پيدا كرد، يا اصلاً قضيه اين
بود ك ه از برنامه ي معمولم خارج شده بودم و نمي توانستم به آن برگردم ، پس تصميم مي گرفتم بروم آبجوفروشيِ اوربانو راتازي
كه زيرِ اتاقم بود. مي خواستم يك كمي آن جا بايست م.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
8
غذايم را تمام مي كردم ، روزنام ه خواندن را تمام مي كردم ، و بيرون مي آمدم در حال ي كه روزنامه را توي دستم لوله كرد ه بودم ،
مي رفتم خانه ، بالا مي رفتم توي اتاقم ، روزنام ه را مي انداختم روي تخت و دست هايم را مي شستم . سينيورا مارگارتي حواس ش را
جمع مي كرد ك ه ببيند ك ي مي آيم و مي روم ، چون همين كه مي رفتم بيرون ، مي آمد و روزنامه را برمي داشت . جرأت نمي كرد خودش
روزنامه را از م ن بخواهد، پس يواشكي مي آمد ورش مي داشت و يواشكي هم قبل از اين كه برگردم ، مي گذاشتش روي تخت . مثل
اين كه از اي ن كنجكاوي بي معني خجالت مي كشيد؛ در واقع او فقط يك چيز م يخواند: آگهي هاي ترحيم .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
7
«. چرا ك ه نه ؟ هر جا كه دوست داريد بنشينيد! ليزا، ب ه آقا بر س »
پشت يكي از آن ميزهاي خوشگل تميز مي نشستم ، ي ك آشپز برمي گشت توي آشپزخانه ، من روزنامه ام را مي خواندم ، به آرامي
غذا مي خوردم ، و ب ه خنده ، جوك گفتن و داستان هاشان در مورد آلتوپاسچيو گوش مي كردم . مجبور مي شدم بينِ دو تا سفارش ،
صبر كنم حتا مثلاً ي ك ربع ، چون پيشخدمت ها نشست ه بودند و داشتند غذا مي خوردند و گپ مي زدند، و آخر كار مي خواستم بگويم
ولي همين وضعيت را دوست «! همين حالا آقا ! آنا ، بدو . آخ ليزا » : و آن ها هم مي گفتند «... سينيورا، يك دانه پرتقال ، لطف اً » كه
داشتم ، شاد بود م.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
6
اما دردسرِ خرده ريزه هاي غذا هم بود. اغلب مجبور بودم پشت ميزي بنشينم ، كه تازه مشتريِ ديگري خالي اش كرد ه بود و ميز
هم پر شد ه بود از خرده ريز؛ تا پيشخدمت نمي آمد و ميز را از بشقاب ها و ليوان هاي كثيف خالي نمي كرد، امكان نداشت به پايين
نگاه كنم ، تاز ه بايد همه ي بقاياي غذا را جم ع مي كرد و روميز يها را عو ض مي كرد. عموماً اين كار را با عجله انجام مي دادند و بين
پارچه هاي روي ميز خرد ههاي نان مي ماند و همي ن اعصابم را خرد م يكرد.
بهترين چيز ،مثلاً وق ت ناهار، كشفِ ساعت ي بود ك ه پيشخدمت ها مي دانستند ديگر كسي نمي آيد، همه چيز را خيلي خوب تميز
مي كردند و ميزها را براي عصر آماده مي كردند؛ بعد هم ه ي اعضاي رستوران ، صاحبان ، پيشخدمت ها، آشپزها و ظرفشوها ميز بزرگي
آخ ، مث ل اين كه دير رسيدم ! » : درست مي كردند و پشتش مي نشستند تا خودشان غذا بخورند . در همان لحظه مي رسيدم و مي گفتم
«؟ امكانش هست براي من چيزي بياوريد
... ادامه
ebrahim
ebrahim
5
سعي مي كردم تنهايي پشت يك م يز بنشينم و روزنامه ي صبح يا عصر را باز كن م ، بعد از اول تا آخر بخوانمش (روزنامه را سر
راهم به اداره مي خريدم و تيترهايش را نگاهي مي انداختم ، ولي صبر مي كردم وقتي توي رستوران هستم ، روزنامه را بخوانم ) روزنامه
كاربردهاي زيادي برايم د اشت ! چون وقتي نمي شد ي ك ميز خالي پيدا كرد و مجبور مي شدم پشت يك ميز، كنار چند نفر ديگر
بنشينم ، خودم را غر ق خواندن مي كردم و هيچ كس هم حرفي بهم نمي زد. ولي هميشه مي خواستم يك ميز خالي پيدا كنم و براي
همين هم تا وقتي كه ممكن بود ، سفارش دادن را عقب مي انداختم ، ب ه همين دليل وقتي سر و كله ام توي رستوران پيدا مي شد كه
بيش تر مشتري ها رفته بودند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
4
اصلاً جاي بدي نبود، بر عك س : هم غذايش خوب بود و ه م مشتري هاي دائمش ، آدم هاي خوبي بودند و م ن لذت مي بردم كه
چنين فضاي صميمانه اي دورم را گرفت ه است ؛ در واق ع، اگر اي ن طوري نبود احساس مي كردم يك چيزي كم است ، با اين وجود
ترجيح مي دادم تماش اچي باشم و خودم را وارد اي ن قضايا نكن م . با مردم وارد صحب ت نمي شدم ، حتا حا ل و احوال هم نمي كردم ؛
چون ، همان طور كه همه مي دانند، همين قدر كاف ي است تا بعضي ها سر آشناي ي را باز كنند و آن وقت درگير شده ايد؛ يكي مي گويد:
و آخر سر داريد با بقي ه تلويزيون نگاه مي كنيد يا ب ه سينما مي رويد؛ بعد از آ ن روز هم وارد جمعي شده ايد كه «؟ امروز چ ه طوره »
برايتان معنا و مفهوم ي ندارد ولي مجبوريد در مورد شغلتا ن چرت و پر ت بگوييد و حر فهاي بقيه را گوش كنيد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
3
ولي من اين طور نبودم ، هيچ وقت چيزي جز سفارشم نمي گفتم ، ك ه آن هم البته هميشه يك چيز بود : اسپاگتي با كره ، گوشت
گوساله ي پخته و سبزيجا ت ؛ چون من رژيم داشتم ؛ هيچ وقت هم دخترها را به اسم صدا نكردم هر چند اسم هاشان را هم ياد
صداشان كنم تا هيچ اثري از آ شنايي در صحبتم نباشد . اين رستوران را اتفاقي « سينيورا » گرفته بودم ، ولي ترجيح مي دادم همچنان
پيدا كرده بودم ، خدا مي داند چند وقت هر روز ب ه آن جا سر مي زدم ، ولي مي خواستم احساس كنم گذري هستم ، امروز اين جا هستم و
فردا جاي ديگر، و گر ن ه اين جاي خاص اعصابم را داغا ن مي كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
2
مشتري اين رستوران ها هم ، همان هايي هستند ك ه حدس مي زنيد: يك عده مسافر كه همه اش در حال سفرند، مشتري هاي
كنه كه همان كارگرهاي پايين دست مجرد هستند، حتا پير دخترها ي تايپيست ، و چند تاي ي دانشجو و سرباز . بعد از مدتي ، اين
مشتري ها با ه م آشنا مي شوند و ميز ب ه ميز با هم گپ مي زنند، بعد ه م سر ميز ديگر م ي نشينند : گروهي كه اول يك ديگر را
نمي شناختند، سر آخر ب ه غذا خوردن با ه م، معتاد م يشوند.
همه شان با پيشخدمت هاي توسكاني ، آشكارا شوخي هاي مهربانانه مي كردند؛ از دوست پسرهاشان مي پرسيدند، با همديگر
مزاح مي كردند و وقت ي هم كه ديگر حرف هاشان ته مي كشيد، بند مي كردند ب ه تلويزيون ، مي گفتند كه در آخرين برنامه هايي كه
ديده اند، چ ه كسي خوشگل بود و چ ه كسي غايب بود.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
1
داستاني از مجموعه داستان مورچه آرژانتيني
مه دود
ايتالو كالوينو
شهريار وقفی پور
غذايم را در يك ي از رستوران هاي خاص مي خوردم كه قيم ت غذايشان ثابت بود . توي اين شهر، اين رستوران ها را خانواده هاي
اهل توسكان اداره مي كردند ك ه همه شان هم با ه م فاميل بودند، و همه ي دخترهاي خدمتكار هم اهل شهري بودند به اسم
آلتوپاسچيو ، جواني شان را آن جا گذراند ه بودند و حالا ه م نمي توانستند فكرش را از سرشان به در كنند، به همين خاطر هم با
باقي شهر دمخور نمي شدند ؛ غروب ها با پسرهاي اهل آلتوپاسچيو مي زدند بيرون . اين پسرها همان جا توي آشپزخانه كار
مي كردند يا تو ي كارخانه ؛ ولي طوري به رستوران مي چسبيدند مثل اين كه يك قسمت دور افتاده اي از دهاتشان است ؛ و ا ين پسرها
و دخترها با ه م ازدواج مي كردند و بعضي شان هم برمي گشتند آلتوپاسچيو ، بقيه همين جا مي ماندند و توي رستوران هاي فاميل
يا دوستا ن شهري شان كار مي كردند، تا اي ن كه يك روزي براي خودشان رستوراني باز كنند.
... ادامه
ebrahim
934991_165657443598134_538595422_n.png ebrahim
.
ebrahim
ebrahim
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:
فردا چه می کنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.
همسرش گفت: بگو ان شاءالله
او گفت: ان شاءالله ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.
همسرش گفت: کیست؟
او جواب داد: ان شاءالله منم
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/8 - 00:43 ·
5
ebrahim
Ahwaz  Majid.jpg ebrahim
خوزستان-اهواز-ولک اینجا فلکه نخله
ebrahim
ebrahim
حق این دانش آموز صفر است یا بیست؟

درکدام جنگ ناپلئون مرد؟
در اخرین جنگش
اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضاشد؟
در پایین صفحه
علت اصلی طلاق چیست؟
ازدواج
علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟
امتحانات
چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟
نهار و شام
:)))))))
ebrahim
ebrahim
کی این جمله رو یادشه؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.یکی بره از دفتر توپ بگیره بازی کنیم.
:)))))
ebrahim
419241_591936034157684_1744938479_n.jpg ebrahim
خیلی با شکوهه این عکس ♥
ebrahim
931264_643560129004105_1235574146_n.jpg ebrahim
امروز تولدش هست، ولی این روزا خيلي حالش خوب نیست و داره با مريضي ميجنگه

هر لایک = یک دعا از ته دل برای شفایِ اكبر عبدي عزيز

تا وقتی هنرمندامون زنده هستن، قدرشونو بدونیم و هواشونو داشته باشیم ♥
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/8 - 00:33 ·
7
ebrahim
484395_473325402740812_1914687654_n.jpg ebrahim
.
دیدگاه · 1392/02/7 - 16:42 ·
3
صفحات: 6 7 8 9 10