یافتن پست: #بهلول

مرجان بانو :)
مرجان بانو :)
من مخاطب خاااااااااص میخوام :|
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
هل نده خب خیلی خب، قول میدم به تو هم فکر کنم...
عه عه موی همدیگرو نکشید... : |
ولش کن چنگش نزن
دعوا کاره زشتیهههههههههه

.بیخیال اصن نخواستم :|
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
روزی بهلول در غیاب هارون بر تخت شاهی نشست ناگهان هارون وارد شد و کتک سختی به بهلول زد. بهلول کمی گریه کرد و بعد ارام گرفت و دوباره گریه شدید اغاز کرد. هارون رو بهلول گفت حکمت این دوبار گریه کردنت چه بود. بهلول گفت گریه اول از برای درد کتک بود اما گریه دوم به حال تو بود.من لحظه ای بر تخت نشستم. وای به حال تو که عمری است بر تخت می نشینی.
... ادامه
دیدگاه · 1393/05/9 - 14:41 توسط Mobile ·
8
Majid
Majid
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
... ادامه
Reza Babaei
Reza Babaei
شخصی میخواست بهلول رو مسخره کند. به او گفت:
دیروز از دور تو را دیدم که نشسته ای فکر کردم الاغی اس که در کوچه نشسته است
بهلول جواب داد:
من هم که از دور تو را دیدم فکر کردم آدمی به طرف من می آید!
... ادامه
MahnaZ
olaq.png MahnaZ

شخصی که سابقه دوستی با را داشت، روزی را به خواست.
گفت در خانه نیست. در این هنگام صدای از برخواست.
آن گفت: تو که می گویی در خانه نیست، پس این از کیست؟
گفت: تو باسابقه پنجاه سال ولی را کنی؟
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ

ی بغداد در میان جمعی مدعی شد که تاکنون هیچکس نتوانسته اورا بزند.
هم که در آنجا حضور داشت به گفت:
زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد...!
گفت: چون از عهده برنم آید چنین می گویی.
گفت: افسوس که اینک مهمی دارم وگرنه به تو می کردم.
لبخندی زد و گفت: برو و پس از آنکه را انجام دادی برگرد و ادعای خود را کن.
گفت: پس همینجا بمان تا ، و .
یکی دو ساعتی ماند اما از نشد
و آنگاه دریافت که چه آسان از یک خورده است.
... ادامه
MahnaZ
nojom.jpg MahnaZ

شخصی در نزد خلیفه مدعی شد که می داند،
حضور داشت. پرسید: آیا می دانی که در ات که نشسته است؟
گفت: نمی دانم.
گفت: توکه ات را نمی شناسی، چگونه از های خبر میدهی.
... ادامه
Mostafa
Mostafa
دوستی نسیه

هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟

گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند.

گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟

گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.
... ادامه
سربازان مهدی عج
ca8932423602122182e63a6fd7cd544c-425.jpg سربازان مهدی عج
ای که میگویی اگرعباس در آن کوچه بــود!
یاکه سقالحظه ی حساس درآن کوچه بود

قهرمان جنگها آیا مگر حیدر نبــــــود؟
یک تنه فتاحِ درب قلعه ی خیبر نبود؟

در مصاف دشمنان مولا مگر هیبت نداشت؟
صاحب تیغ دو سر آیا مگر قدرت نداشــــت؟

با وقارو هیبتش صفهای دشمن می شکست
باهمان دستان خیبر کن که گردن میشکست

بی گمان عباس هم ازدست مادر میگرفت
یا،علی را بُردنی از شال حیدر میگـــــرفت

مَصلحت این بود تا زینب کند افغان وآه
فاطمه زخمی شود اماکند حیدر نگاه(بهلول حبیبی زنجانی)
... ادامه
سربازان مهدی عج
bc746f32ceaeaecd57d0f1b9d154a702-425.jpg سربازان مهدی عج
حسینجان درد ِ عالم را دوایی

مدال ســــــینه،تندیس وفایی

بدست عاشقان پاکت امـــروز

ضریح ِ خوشگلت شد رونمایی

تجلّای ضریحت را بنـــــــــــازم

دل ما را نموده کــــــــــربلایی(بهلول حبیبی زنجانی)
... ادامه
سربازان مهدی عج
2d26d579e6976467867943e44ad07e65-425.jpg سربازان مهدی عج
گوش دِه یک لحظه بر من بدحجاب

پوشش تو،بوده مُزد انقلاب؟

میکنی بر پای خود شلوار تنگ

این،جوابت بوده بر مردان ِ جنگ؟

موی خود کردی برون از روسری؟

میکنی با ناز و عشوه دلبری؟

گشته ای مانند یک ضرب المثل؟

میکنی از چه دماغت را عمل؟

در خیالت دختری تک میشوی؟

بهر نامحرم،عروسک میشوی؟

داده ام خون،غرق آسایش شوی

در خیابان غرق آرایش شوی؟

داده ام خون،دل شود قاموستان

تا بماند در امان،ناموستان

لحظه ای پس گوش کن بر پند ِ من

کن حیا از خون و از سربند من...(بهلول حبیبی زنجانی)
... ادامه
دیدگاه · 1391/12/28 - 09:30 ·
5
Mostafa
Mostafa
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.



بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....



این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟



بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.
... ادامه
Mohammad
Mohammad
شخصي که مي خواست بهلول را مسخره کند به او گفت: ديروز از دور تو را ديدم که نشسته اي، فکر کردم الاغي است که در کوچه نشسته!
بهلول جواب داد: من هم که از دور تو را ديدم فکر کردم آدمي به طرف من مي آيد.
... ادامه
Noosha
b182925989549d75a10ece4b8fb0a62f-300.jpg Noosha
درد دل کودک سرطانی با مادر خود{-60-}
غم مخور مادر، ندارد درد من هرگز عــلاج

جز خدا در این جهان بر کس ندارم احتیاج

ریخته موی سرم مادر بگو خوشگل شدم؟

باز هم پیش شما آیا عزیز دل شـدم؟؟؟؟

مادرم:دیشب که از بالین من گشتی جدا

دکترم گفتا به من، شاید بری پیش خـــدا

مادرم درد سرطانم قدت خم کرده اســت

غصه هایم گوئیا عمر تو را کم کرده اسـت
شعر از (بهلول حبیبی زنجانی)


برای سلامتی همه بچه های سرطانی دعا کنید {-47-}
MONA
MONA
هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟

گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند.

گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟

گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.
... ادامه
دیدگاه · 1391/10/16 - 05:18 ·
2
abbasali
abbasali
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.

بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.

آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!

بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است...!
... ادامه
abbasali
abbasali
یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد ! هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی !!! مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ... بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟ آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است : کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند !
... ادامه

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ