یافتن پست: #داستانک

صوفياجون
صوفياجون
">مرجان بانو :) {-29-}{-29-}{-35-}{-35-}
{-95-}{-95-}عزیزم قبلا یه گروه هایی داشتیم البته الانم داریم ولی انگار همه رفته تو گروه به همون کنن مثل
Reza Babaei
1970833_821338391216409_212056977_n.jpg Reza Babaei
شخصی نزد حلاج اومد و گفت
من سالها ثروتم رو جمع کردم که به عربستان برم و خدا رو زیارت کنم
در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ ویران شده بود مردم زخمی بودن و سر پناهی نداشتند مقداری از ثروتم را خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم
به روستای دیگری رسیدم کودکان یتیم و گرسنه را دیدم با باقی مانده ثروتم برای انها غذا تهیه کردم
به روستای دیگری رسیدم جوانی را دیدم زیر درخت نشسته بود تنها
و غمگین پرسیدم چرا ناراحتی گفت دختری که دوسش دارم پدرش گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد
من اسبم را به او دادم
به خود امدم دیدم دیگر هیچ چیز ندارم
از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم
وبا نارحتی به حلاج گفت
من بعد از این همه سال انتظار نتوانستم خدا را زیارت کنم

و حلاج به او گفت
تو خدا را زیارت کردی
خدا سرپناهی نداشت
تو برای خدا سر پناه ساختی
خدا زخمی بود تو خدا را درمان کردی
خدا گرسنه بود تو خدا را سیر کردی
خدا تنها و غمگین بود تو خدا را از نهایی در اوردی
و حلاج در پایان گفت خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زیانی زندانی نیست
خدا یاری رساندن به انسانهاست
... ادامه
...
...
گفت:برات میمیرم
گفتم:توبمیری منم میمیرم
گفتم:ثابت کن
ریسمانی بردستانش بسته وبرروی ریل قطار
خوابید...
من هم باتردید کنارش خوابیدم
اماتاصدای بوق قطارراشنیدم
رفتم وتنهاش گذاشتم...
مدتهابودازش خبری نداشتم٫عذاب وجدان گرفته بودم...
یکروزکه باقطاربه مقصدی نامعلوم میرفتم
اونوتوکوپه کناردستم دیدم!
باشرمندگی سرم راپایین انداخته وگفتم:
تو...ت...و..ز..ن..د..ه..ای؟؟!!!
درحالی که بادستان ظریف وزنانه اش سرم را
بالا می آورد گفت:
آن ریل که من وتوبرآن آرمیده بودیم
متروکه بود...ورفت وبرای همیشه مراترک کرد ومن کنون تنهاوافسرده
همچوریلی متروک بیقطارترین لحظه هایم رامیگذرانم...
دراتظارمسافری که روزگاری همسفرش بودم..
داستانک:ازمجموعه داستانهای کوتاه
از:نیماراد بنام:
””سکوتی ازجنس مرگ””
که اونودراسرع وقت براتون خواهم گذاشت..
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ
داستان کوتاه و زیبای و

روزی #(ع) رو به کرد و از درگاهش درخواست نمود:
الها، می خواهم ات را ببینم.
ندا آمد: به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او ی من است.
صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت.
با ، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به کرد و ضمن تقدیم سپاس از اش، عرضه داشت:
الها ، حال می خواهم ات را ببینم.
ندا آمد: به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او ی من است.
هنگامی که شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت…
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان و است!
رو به ، با و عرضه داشت:
! چگونه ممکن است که ترین و ات باشد!؟
ندا آمد: ، این که صبح هنگام میخواست با از در خارج شود،
ی من بود. اما… هنگامی که به های افتاد،
از پرسید: ! تر از این ها چیست؟
گفت: .
پرسید: تر از چیست؟
پاسخ داد: ها.
پرسید: تر از ها چیست؟
در حالی که به نگاه می کرد، از جاری شد و گفت:
. از ها نیز تر است.
پرسید: از تو چیست؟
که دیگر تمام شده بود، به ناگاه ترکید و گفت:
، و از تمام هرچه هست، و تر است.
Reza Babaei
Reza Babaei
داستان بهترین دوست
MahnaZ
گنجشک.jpg MahnaZ
گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگاه میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست…
سکوتی درعرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو
از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پرکرد..
... ادامه
ebrahim
ebrahim
آسمان
حسين نيازي
مي دانستم كه صاف زل زده اي به آنها و چيز غريبي را به ياد مي آوري. صداي خنده هاشان دشت خشك را پر
كرده بود . هميشه در اين فصل با سر و صدا از آن بالا رد مي شوي. حالا نشسته اي و صداي بق بقوي خودت
را ول كرده اي و جفتت را از آن بالا پايين مي كشي.
وقتي اوستا فرياد مي كشد نيمه يا چارك تو پا به پا مي شوي و تنه به تنه ي جفت ات مي زني. من از صداي فرو
كردن بيل داخل كپ ههاي ماسه لذت مي برم.
از آن كودكي كه هر وقت تو هستي او هم هست مي پرسم چند سالش است؟
خنديد. تو بق بقو كردي . بين دندان هاي جلويش فاصله هست . لابد خوش شانس است . از جيب ام نان خشك
شده اي در آوردم و روي زمين ريختم و به آسمان نگاه كردم . همه رفته بودند و از سر و صدا ي شان خبري
نبود. پايين پريدي و تند تند برچيدي و ما خنديديم.
_بين دندان هاي پيش ما هم فاصله هست؟
به سرعت بطرف دوربين ام رفتم و دستكش هايم را در آوردم . دوربين را جلوي صورتم گرفتم و به تو نگاه
كردم. تند پريدي و غرغري كردي و رفتي روي شاخه نشستي . دوربين را بطرفش برگرداندم و او باز
مي خنديد. دكمه را فشار دادم و فلاش پر نوري زده شد. با لهج هي قشنگي گفت: از من گرفت
... ادامه
ღ sepide ღ
ღ sepide ღ
قدیما ظرف یکبار مصرف نبود، دختر همسایه دوبار میومد،
یه بار نذری میاورد، یه بار میومد واسه ظرفش، آدم فرصت فکر کردن و تصمیم گیری داشت. بعد میگن چرا آمار ازدواج کم شده
شما دارین فرصتها رو از جوونا میگیرین... والا
... ادامه
MONA
MONA
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد . هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست ؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم . پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند . نگهبان ذوق زده شدو از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد .
صبح روز بعد جسد سرما زده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردن در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هرشب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد .
... ادامه
MONA
MONA
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟
... ادامه
Mostafa
Mostafa
داستانک | اطلاعـات لطفـا!
وقتی خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید، ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی میکند که همه چیز را می داند. اسم این موجود عجیب "اطلاعات لطفا" بود که به همه سوال ها پاسخ می داد، ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت، چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همینطور میمکیدمش و دور خانه راه میرفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری چهار پایه را آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن ک
... ادامه

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ