کن

.

شب سلیس است

و یکدست

و باز.

شمعدانی ها

و صدادارترین شاخه فصل

ماه را می شنوند.

پلکان جلو ساختمان

در فانوس به دست

و در اسراف نسیم



گوش کن

جاده صدا می زند از دور قدم های تو را.

چشم تو زینت تاریکی نیست.

پلک ها را بتکان

کفش به پا کن

و بیا.

و بیا تا جایی

که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب اندام تو را

مثل یک قطعه آواز به خود جذب کند.

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است.

{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-41-}
7 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/07/04 - 00:14 در شعر و داستان