ساعت 3 شب بود که صدای تلفن ، پسری را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود.پسر با عصبانیت گفت :
چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی ؟ مادر گفت:35سال قبل در همین
موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی ! فقط میخواستم بگویم تولدت مبارک
" خدای من ! چرا گریه می کنند؟!
درک کردن من انگار سخت تر از از دست دادنم بود ... قبول !
کمتر از آنها نفس کشیدم ٬ اما به اندازه آنها درد کشیدم ...
چرا وقتی کسی از پیششان رفت ٬ تازه می فهمند که بود ؟! ...
خود را مسخره کرده اند یا مرا ؟!
در کوچه پس کوچه ها ... , گربه ای با نگاهی پر از درد ...
از من پرسید : غریبه ای ؟
گفتم : آری ....
گفت : فرار کن .... این جا جای تو نیست ...
جایی که مرا با سنگ میزنند ، تو را گردن میزنند