مسلخ عشق
بوي خاك باران خورده را به جان خريدم. در اطرافم چراغ هاي پايهبلند روشن بود. روبرويم تا چشم ميديد سياهي بود و سياهي. شب با خود رخوت آورده بود و وادارم ميكرد بنشينم و آنقدر محو شب باراني باشم تا خورشيد از انتهاي افق سر از خواب دوشين بردارد. حضورش را در كنارم احساس كردم! نگاه كردم. او بود! چون روحي بي صدا كنارم جا خوش كرده بود.
دقايقي به سكوت گذشت. با روشن كردن سيگاري آرام گفت: «ميدانيد خوبي تاريكي در چيست؟» با تعجب نگاهش كردم. به نگاهم خنديد و گفت: «اينكه تاريكي سرپوش است و آدم قابل رؤيت نيست. شما تا ديروقت دل به تاريكي سپرده و محو شب ميشويد.» پرسيدم جاسوسي ميكرديد؟ سر تكان داد: «نه، من داشتم از قلب خودم تا پاي پنجره پل ميزدم. نه، ببخشيد! اشتباه كردم. از تاريكي به روشنايي پل می زدم.»
... ادامه