یافتن پست: #بسازم

bamdad
bamdad
دیروز می توانست پایان زندگی من باشد. پس امروز که زنده ام معجزه ای از جانب خداوند است. در حقیقت دیدن هر روز معجزه ای از جانب اوست. خدایا تو را شاکرم به خاطر امروزم که به من عطا فرمودی و به تو قول خواهم داد تا امروز را سرشار از زیبایی سازم و آن را آنگونه که تو دوست داری بسازم.

{-35-}
sahelneshin
sahelneshin
سلام خوبین؟چرا گروه میسازم نمیشه؟مدیررررررررررررررررررررررررررررر جواب بده...
zoolal
zoolal
می خواهم از این آینه ها خانه بسازم

یک خانه برای تو جداگانه بسازم



یک خانه ی صحرایی بی سقف پُر از گُل

با دور نمای پَر پروانه بسازم



من در بزنم ، باز کنی ، از تو بپرسم

آماده ای از خواب تو افسانه بسازم؟



هر صبح مربای غزل ، ظرف عسل ، من

با نان تن داغ تو صبحانه بسازم



شاید به سرم زد ، سر ظهری ، دم عصری

در گوشه آن مزرعه میخانه بسازم



وقتی که تو گنجشک منی ، من بپرم باز

یک لانه به ابعاد دو دیوانه بسازم



می ترسم از آن روز خرابم کنی و من

از خانه آباد تو ویرانه بسازم
... ادامه
رضا
رضا
انگار نه انگار که زمستون هست نا به بارون میباره نه برف .
bamdad
bamdad
تنهایی رو ترجیح میدم

بدون هیچ فکری هیچ حرفی هیچ اتفاقی حتی

تنهایی محض...

من و خودم و سکوت....

باید یک من جدید بسازم زیر همین سکوت!

{-15-}
دیدگاه · 1393/09/26 - 21:38 ·
2
bamdad
bamdad
مردم اینجا چقدر مهربانند ;

دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند

, دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند

و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری گذاشتند و

دیدند هوا گرم شد , پس کلاهم را برداشتند و

چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند و

چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم را رسیدند

. خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز . . . !

:(
soheil
soheil
تلخ میگذرد...

این روزها را میگویم که قرار است از تو

که آرامِ جانِ لحظه هایم بوده ای،
برای دلم ، یک انسان معمولی بسازم...
دیدگاه · 1393/07/1 - 19:35 ·
1
Mohammad
NxbZezD4w5.jpg Mohammad
ساعت قهوه سازی که سر ساعت شما را از خواب بیدار کرده و یک لیوان قهوه داغ برایتان آماده می کند
bamdad
bamdad
خطــر داشتـــ امــا !

خاطرتـــ می ارزید که از تـــو این همه خاطـــره بسازم !
دیدگاه · 1393/04/28 - 22:15 ·
9
Bahador
10313959_325733110915401_7042253011907882895_n.jpg Bahador
وقتی همه فکر میکنن ! خیلی خوشبختی این بده
خدا تو سرنوشتم هر چی نوشت بد نوشت !
بازم خدایا شکرت ! دوستام که منو ول کردن ولی میدونم تو تا اخر بامنی
... ادامه
bamdad
bamdad
ای کاش می شد جامه ای بسازم که تن همه آرزوها برود

تقدیم ش کنم به تو

تا جامه عمل به پوشانی به همه آرزوهایت
دیدگاه · 1393/03/21 - 23:41 ·
8
bamdad
bamdad
@tarane


سهراب سپهری

آره من،دختر سبز امروز به خودم قول می دم که یه قایق بسازم و تا دوسال دیگه به آب بندازمش

و برم از این زندگی و این شهر مزخرف

به خدا هم قول می دم که هر روز یه قدم برای ساختن قایق بردارم

حتی اگه در حد یه میخ کوچولو باشه برای قایق . . .
... ادامه
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
چه دلی چه عشقی از این حرفا خستم

چه دوست دارم هایی که موند رو دستم

روی هر کی غیر از تو چشمام و بستم

چی شد آخرش شیشه بودم شکستم

بلایی سرم امد از درد دوری

که یادم بره عشق یعنی صبوری

که این خونه داغون بشه از سوت و کوری

می خوام بیخیالت بشم اما چجوری

چجوری تو فکرت نباشم

یا مثل خودت بی وفاشم

چجوری با دوریت بسازم

بیا که دلم تنگه بازم

بیا که دلم تنگه بازم
... ادامه
عسل
عسل
از کجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگیمو
نمیدونم چرا قسمت میکنم روزای خوب زندگیمو
نمیدونم چرا تو اول قصه همه دوسم دارن ولی وسط قصه که میشه همه تنهمام میذارن
منم میتونم دو رنگ باشم دل نبازم
میتونم واسه همه یه عشق حبابی بسازم
که با یه زخم زبون بترکه و خراب بشه
تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه
میتونم بازی کنم با عشقو احساس کسی
میتونم درست کنم ترس دلو دلواپسی
اما باز با همه ی این حرفا منم مثله اونام
یه دروغگو میشم
همیشه ورد زبونام
یکی پیدا بشه بهم بگه چیکار کنم
چجوری اونی که دوسش دارم پیدا کنم؟
از کجا بفهمم که کسی دوسم داره؟
اصلا تو این دنیا عشق واقعی وجود داره؟
... ادامه
دیدگاه · 1393/03/11 - 15:58 ·
7
Majid
Majid
عشق ، محبت ، بخشش
روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم !

درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.

آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.

درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز.

و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت:

می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم.

درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.

پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟

مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند.

آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط

یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟

عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدی باشد.

درختان میوه خود را نمی خورند،

ابرها باران را نمی بلعند،

رودها آب خود را نمی خورند،

چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است.

اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت.

در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد.

هر چه بیشتر بدست می آوری، هرچه کمتر می بخشی، کمتر داری

زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها

این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:26 ·
Majid
akserver.ir_13905088381.jpeg Majid
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید .

روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید :

« تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی ؟

آهنگر سر به زیر آورد و گفت :« وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم

یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم . سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم

تا به شکل دلخواهم درآید .

اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود

اگر نه آن را کنار می گذارم

. همین موضوع باعث شده است که همیشه

به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا ! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار ! »
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:21 ·
1
Majid
akserver.ir_13929698361.jpeg Majid
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم

زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،

با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی

رسید که از هم جدا شدند.


از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،

مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:

من چند روزی است که دنبال کار می گردم،

فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید،

آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟


برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم.

به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.

او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه

ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .


سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:

در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا

دیگر او را نبینم.


نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:

من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟


نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:

نه، چیزی لازم ندارم !


هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت،

چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود.

نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.


کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:

مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟


در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور

ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای

کندن نهر معذرت خواست.


وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته

و در حال رفتن است.


کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر،

از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.


نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:10 ·
zahra
zahra
روزي پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم!
درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب هاي درخت
را چیده و به بازار ببري و بفروشی تا پول بدست آوري.
آن وقت پسر تمام سیب هاي درخت را چید و براي فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد،
به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه
کنم.
درخت گفت: شاخه هاي درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه اي بساز.
و آن پسر تمام شاخه هاي درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت: می
دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله اي براي مسافرت ندارم.
درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روي آب بینداز و برو. پسر درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز
خوشحال بود.
عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدي باشد.
درختان میوه خود را نمی خورند. زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها.
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/10 - 14:38 ·
5
zahra
zahra
زغال قلیونتم رفیق! میسوزم تا بسازمت!
.
bamdad
03918876933579755643.jpg bamdad
دیگه برای داشتن کسی سماجت نمیکنم

پرنده ای که مالِ من نیست

قفس هم برایش بسازم....!!!

باز میرود!!!
bamdad
bamdad
تقدیر من این است که با درد بسازم
از این دل نامرد دلی مرد بسازم
انگار قرار است که من داغ دلم را
با گریه ی چشمان خودم سرد بسازم
دیدگاه · 1392/12/13 - 23:01 ·
4
رضا
رضا
سلا بر همه دوستان شبتون خوش
soheil
soheil
سلام به همه دوستان
صفحات: 1 2 3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ