و صندلیه خالیه پارکی از جنس لحظه های تنهاییه دل... دوباره لغزش قلم و کاغذ های سفیدی که به واژه ها نگاه می کنند... و دوباره من و خیالم که گره خورده است به تنهایی کنار خالی ترین نیکمت پارک... و صدای نفس هایم که تمام امواج درونم را به سکوت می کشاند.... کلمات را در مقابلم میریزم و می نویسم... هوای دهکده ی خیالم بی قرار است... من کنار تمام صندلی های خالیه پارک نشسته ام... کنار لحظه هایی که تنها صدای باد می آید و پرندگانی که میان بودن و نبودن مانده اند... و خسته اند از روزهایی که سکوت مه گرفته را توان دیدن نیست... می نویسم که من از پروژکتورهای روز شب و از سکانس های تکراریه زمین خسته ام... و می چسبانم به ورق اول تنهایی... و می گذارم روی همان صندلی که سال هاست میان بودن و نبودن مانده است...
... ادامه