این روزهــا کـــــه آینه هم فکــر ظاهر است
هرکس که گفته است خدا نیست کافراست
با دیدن قیافه این مردمان ِ خوب
باید قبول کرد که گندم مقصّر است
آن سایه ای که پشت سرت راه می رود
گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است
کمتر در این زمانه بـــه دل اعتماد کن
وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است
شاعر فقط برای خودش حرف می زند
در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست
آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم
حالا نمــاد فاصله در ذهن شاعر است
در ایــن دیار ، آمدن نــو بهـار ِ پوچ
تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است
دارد قطار فاجعـــه نزدیک مــی شود
بمبی هنوز در چمدان مسافر است
حالا یه روز ما نبودیم داره سایتو رو سرش خراب میکنه
1393/09/3 - 17:06چه منتی گذاشتی پستتو بذار بخندیم :دی
1393/09/4 - 05:27نبودین دیگه ... احساس غربت بهم دست داده بود.... ولی من دست ندادم!
1393/09/4 - 08:43آفرین ، غربت نامحرمه سعی کن باهاش دست ندی
1393/09/4 - 09:04چشم
1393/09/4 - 09:05چادر هم که سرت کردی
1393/09/4 - 09:06
1393/09/4 - 09:08فکرکردی من آدم بی دین ایمونی هستم؟!