یافتن پست: #دخترش

Mostafa
Mostafa
دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن. پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين به
دخترش گفت: «عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.» دختر کوچيک گفت:
> «نه بابا، تو دستِ منو بگير..» پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد:چه فرقیمیکنه؟!!!!!؟؟؟
دخترک جواب داد: «اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي واسه م بيوفته، امکانش هست که
من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان، ميدونم هر
اتفاقي هم که بيفوته، هيچ وقت دست منو ول نمي کني.»
... ادامه
دیدگاه · 1391/07/4 - 14:00 ·
3
abbasali
untitled.bmp abbasali
<strong>کشتی هایش غرق نشده بودند اما سکاندار عزیز کشتی اش ... از پا و دست و چشم افتاده بود<br> سیزده ، چهارده ساله بود .<br> پدرش نگذاشته بود برود میدان با خودش گفته بود یک روز جبران می کنم. .<br>بیست و چهار ، پنج ساله بود<br> برادرش نگذاشته بود شمشیر بکشد، وقت ِ هجوم ِ نیزه ها به تابوت ِ برادر ِ بزرگترشان با خودش گفته بود یک روز جبران می کنم .. <br>سی و سه ، چهار ساله بود.<br> مَشکش را که زدند ؛ <br>حسرت ِ جبران کردن به دلش ماند<br> گفته بودند ایمان نمی آوریم. <br>گفته بودند معجزه بیاور ظهر بود که شق القمر رخ داد ماه با فرق شکافته افتاده بود...کنار رود ! <br>مرد که تنها آمد لبخند روی لبهای دخترش مرد.<br>مرد چیزی نداشت برای گفتن... عمود خیمه برادرش را که کشید ؛ <br>دخترک همه چیز را فهمید</strong>
... ادامه
صفحات: 5 6 7 8 9

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ