پسر نابینائی بود که هیچ رفیقی نداشت ، جز یک دختر ، که عاشق پسر بود و پسر همیشه به دختر می گفت کاش میتوانستم ببینمت تا با هم ازدواج کنیم .
یک روز بلاخره قرنیه ای برای پیوند به چشمان پسر پیدا شد ، پسر بینائیش را بدست آورد .
وقتی دختر را دید با تعجب فهمید که او نابیناست .
دختر گفت حالا که میتوانی ببینی ، با من ازدواج میکنی؟
پسر گفت تو نابینایی ، ما نمیتوانیم باهم زندگی کنیم ما با هم خوشحال نمیمونیم من بینا هستم و تو نابینا, نمیشه ...
دختر با اشکی تو چشماش و لبخندی بر روی لبانش گفت:
پس خداحافظ مراقب خودت و چشم هام باش .
... ادامه