Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210 شبکه اجتماعی نمیدونم - جستجو در پست ها
Warning: preg_replace(): The /e modifier is no longer supported, use preg_replace_callback instead in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 677
Warning: preg_replace(): The /e modifier is no longer supported, use preg_replace_callback instead in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 677
همیشه دلخوری ها را...
نگرانی ها را....
به موقع بگویید....
حرف های خود را به یکدیگر با "کلام" مطرح کنید؛ نه با " رفتار"؛
که از کلام همان برداشت می شود که شما می گویید؛
ولی، از رفتارتان هزاران برداشت....
قدر بدانید" داشتن ها " را
مهربان بودن مهمترین قسمت انسان بودن است...
سلام
من پارسال با 110 میلیون یه واحد آپارتمان 70 متری تو یه خیابون تغریبا معمولی یعنی نه بالای شهر و نه پایین شهر رشت خریدم
طبقه ی دوم ، سه طبقه 6 واحد ، 8سال ساخت هم بودش که الان شده 9سال ، امکاناتش ولی عالی نیست ، پارکینگ اختصاصی ، انباری و تراس هم داره ولی پکیج نداره ، کابینتاش هم فلزیه ، ام دی اف نیست... الان قیمتش 125 تومن هستش
پایین شهر میشه با 70-80 تومن خونه خرید ، البته همه ی اینا در مورد خونه ی سنددار هستش ، وگرنه با 40-50 تومن میشه آپارتمان نسق خرید...
به فکر افتادم خونه بخرم البته بگم من بابام کارش مشاور املاک هست نمیخام خونوادم بدونن فعلا
از طرفی هم حوصله قسط و بدهی رو ندارم الان خیلی خودمو جمع و جور کنم 40 میلیون پول نقد میتونم جور کنم ک اگه طلا هم بفروشم شاید 5 تومن دیگه ام جور شه
میتونم از دوستا و آشناهام پول قرض بگیرم
بابام چند بار بهم گفت 50 -60 تومن داشته باشی من برات خونه می خرم رهن میدم
اما من خونه های سمت بابام اینا رو دوس ندارم
(جیب خالی پز عالی )
حالا موندم دنبال خریدن و بدهکار شدن خونه بیفتم یا نه همینطوری پول تو بانکم باشه سودش رو ماه ب ماه بگیرم
به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. دوباره خوابیدم. بعد پاشدم به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام. خوابیدم. وقتی پاشدم، هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست. قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه.