پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازیــــ می کند…
روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟!…
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه!
پسرک گفت پس دوست خـــــــــدایی، چون من دیشب فقط به خـــــدا گفتم که کفش ندارمــــــــ…
نخواستم منصرف شدم .
1394/08/9 - 15:12چرا به بامداد خطاب نزدم عایا؟؟؟
1394/08/9 - 15:12bamdad
بامدادبیا اینجا جشن داریم
ایرادی نداره ، من همیشه فراموش میشم
1394/08/9 - 17:19حالا دست دست دست
آبجی مرجان منم شیرینی می خوام...
1394/08/9 - 21:30رضا ؟؟ این همه کیک آورده به اون خوبی باز ناشکری میکنی؟
1394/08/11 - 10:57این حرفا رو میزنی میره کیک پلاستیکی میخره میاره هااا
-----------------------------------
بامداد این بدلیل خاص بودن تو عه به تو خطاب جداگانه میزنم
--------------------------------------
شهرزاد من هنوز قضیه شام عروسی ات رو یادم نرفته هاااا
----------------------------------------------
و اما این سالااااار
یه آشی برات بپزم دیگه هوس شیرینی نکنی
باشه سالار تو خودت خواستیا
1394/08/11 - 22:06 توسط Mobileفکر نکنم
1394/08/12 - 10:16بذار این حرفاتم می نویسم تو پروندت
1394/08/14 - 10:32