هــر روز کهـ میگــذرد: خطــی میکشمــ بــر روی دیــوار خــراب شـده ی زندگیـمـ تـآ شاید روزی این دیوار بر سرم فرو ریزد... و من تیتــر روزنـآهمهـ ها شومــ عشق من بهـ زودی دستانــش در دستان دیگـری تـا ابـد گرهـ خواهــد خــورد... دستـآنی کهـ آرزوی داشتنـش دیوانه ام میکــرد خــدایا یادت هست کهــ؟! به تو گفته بودمـ من بخیـل نیستم... آری مبــارکشــآن باشــد... چِـرآ هـَـــــمـه تان میــــــ گُــوییــد: چونــــــــــ میگُــذَرد غَمـــــی نیستـــــــ!! چِـرآ هیچــکَســــ نِمیـــ گُـــویــد: تآ بُگــــذَرد دَردِ کَمـیـــــــــ نیـستــــــــــ.. آهــآی مادر مهربان و پدر خوب من مـ ـن را بـبـیــ ـنید! هـمـچـنــ ـان ایستــــاده اَم .. دخــتری را کهـ تصور میکنید نشکسته است بی عشق او... آری نشکسته امــ... امــا روزی خواهمــ شکست هر دویتـــآن را... اینجــآ زمین است... منم آن کودکــی کهـ در ابتــدا قرار بوده فقط یک بوسهـ از شمــآ باشمـ! و چهـ بسیــآر کودکــآنی همانند من ! و خدایا اینک روی سخنم با توست : بدان که من و نسل من هیچگــآه سکوتتــ را نمی بخشــد...
... ادامه