لبه ی پرتگاه ایستاده ام..........خنده دار است....
من لبه ی پرتگاهم اما چرا لبانم میخندد.
خدایا چشمانه معصومم هنوز هم در پیچ و خم این روزگار تیر و تار دو دو میزند.
گاهی حس میکنم چقدر دلتنگ
#کودکی ام هستم.
ای کاش هیچگاه دست کودکی ام را رها نکرده بودم...........و ای کاش او...........
و من هیچگاه میان این همه مترسک چشم شیشه ای بی احساس گم نشده بودم.
خدایا درست لبه ی پرتگاه ایستاده ام.
گاهی حس میکنم تمام هستی ام به باد میرود و گاهی هم حس میکنم تمام هستی ام به باد رفته
است.
خسته ام..........
خدایا دلم
#باران میخواهد و آغوشی که بتوان بی هیچ دغدغه ای از گذشته و آینده در آن گریست .
خدایا دلم آفتاب میخواهد.
دلم
#آسمان میخواهد.
دلم بال میخواهد برای پرواز......................
من پرنده ام اما نمیدانم کدام راه زن میان راه بال هایم را ربود....
من در اوج زیسته ام اما نمیدانم چرا اکنون زیر دست و پای مترسک های شالیزار پر از غرور در حال
مردنم.
من بال میخوام اوج میخواهم و زندگی.
دلم پیله نمیخواهد میخواهم از این پیله ی زندگی رها شوم....
...