یافتن پست: #پدرت

Mostafa
Mostafa
روزی دو مرد به خدمت شیخ رسیدند که برسر طفلی نزاع داشتند و هر یک ادعا می کردند که پدر آن طفل هستند.
شیخ فرمودند: تنها راه رفع این مشکل آن است که هر سه آنها شبی را در یک اتاق بگذرانند.
صبح هنگام شیخ از کودک پرسید: ای طفل!دیشب چه کسی کولر را خاموش کرد؟
کودک پاسخ داد: این چپیه!
شیخ گفت: فرزندم! همانا این مرد پدرتوست!
جمله مریدان از این درایت شیخ کف و خون قاطی کرده و راه بیابان در پیش گرفتند
... ادامه
دیدگاه · 1391/06/20 - 01:05 ·
2
Mostafa
Mostafa
گشت امنیت اخلاقی بهمون گیر داده, میخواد ماشینو ببره پارکینگ. دوستم با اعتماد به نفس و طلبکارانه رفته جلو به پلیسه میگه:
مارو ول کن بریم، میدونی من کی ام؟ نه، میدونی من کی ام؟ پلیسه میگی کی ای؟
رفیقمون میگه: من نوکر پدرتم! مارو ول کن بریم!
هیچی دیگه ولمون کرد...
... ادامه
دیدگاه · 1391/06/17 - 19:12 ·
5
Mostafa
Mostafa
عکس العمل زنان در مقابل کادوی شوهر :
- مرسی( یعنی این دیگه چیه خریدی مردشورتو ببرن!)
- عزیزم خیلی قشنگه ( میخواد دلتو نشکنه وگرنه حالش از کادوت بهم خورده!)
-غافلگیرم کردی ( یعنی چه عجب الدنگ! )
- تو بی نظیری ! ( یعنی بدبخت شدی , حداقل هفته ای یک کادو نیاری خونه از این به بعد پدرتو در میارم!)
... ادامه
دیدگاه · 1391/06/16 - 20:12 ·
3
abbasali
306273_369986343044653_1740370192_n.jpg abbasali
خب خدا پدرتو بیامرزه نمیشد از اینا زودتر بسازی؟؟؟؟؟

بچگی شامپو میرفت تو چشممون تا لوزالمعده مون میسوخــــــت :| :|
abbasali
abbasali
زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید... زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شدا گفت: "آره یادمه..."شوهرش به سختی‌ گفت:_ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست...)یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!_آره اونم یادمه... مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده
... ادامه
دیدگاه · 1390/09/8 - 00:07 در پسرونه ·
1
صفحات: 1 2 3 4 5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ