Mostafa
آورده اند روزي شيخ و مريدان در کوهستان سفر مي کردندي و به ريل قطاري رسيدندي که ريزش کوه آن را بند آورده بودي. و ناگهان صداي قطاري از دور شنيده شد.
شيخ فرياد برآورد که جامه ها بدريد و آتش بزنيد که اين داستان را قبلن بدجوري شنيده ام و مريدان و شيخ در حالي که جامه ها را آتش زده و فرياد مي زدند ، به سمت قطار حرکت کردندي.
مريدي گفت: يا شيخ! نبايد انگشت مان را در سوراخي فرو ببريم؟
شيخ گفت: نه! حيف نان! آن يک داستان ديگر است.
راننده ي قطار که از دور گروهي را لخت ديد که فرياد مي زنند، فکر کرد که به دزدان زميني سومالي برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردي و همه ي سرنشينان جان به جان آفرين مردند.
شيخ و مريدان ايستادند و شيخ رو به مريدان گفت: قاعدتن نبايد اين طور مي شد! سپس رو به پخمه کردي و گفت: تو چرا لباست را در نياوردي و آتش نزدي؟"
پخمه گفت: آخر الان سر ظهر است! گفتم شايد همين طوري هم ما را ببينند و نيازي نباشد!
شيخ فرياد برآورد که جامه ها بدريد و آتش بزنيد که اين داستان را قبلن بدجوري شنيده ام و مريدان و شيخ در حالي که جامه ها را آتش زده و فرياد مي زدند ، به سمت قطار حرکت کردندي.
مريدي گفت: يا شيخ! نبايد انگشت مان را در سوراخي فرو ببريم؟
شيخ گفت: نه! حيف نان! آن يک داستان ديگر است.
راننده ي قطار که از دور گروهي را لخت ديد که فرياد مي زنند، فکر کرد که به دزدان زميني سومالي برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردي و همه ي سرنشينان جان به جان آفرين مردند.
شيخ و مريدان ايستادند و شيخ رو به مريدان گفت: قاعدتن نبايد اين طور مي شد! سپس رو به پخمه کردي و گفت: تو چرا لباست را در نياوردي و آتش نزدي؟"
پخمه گفت: آخر الان سر ظهر است! گفتم شايد همين طوري هم ما را ببينند و نيازي نباشد!
... ادامه