"مادر"
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بودو میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد ،دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق می کرد،مرد نزدیک رفت و از او پرسید دختر خوب ،چرا گریه می کنی؟
دختر در حالی که گریه می کرد ،گفت :می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار است.مرد لبخندی زد و گفت با من بیا،من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند مرد به دختر گفت مادرت کجاست؟می خواهی تو را برسانم،دختر دست مرد را گرفت و گفت آنجا،و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت،طاقت نیاورد و به گل فروشی برگشت ،دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد
{-31-}
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/04/21 - 13:04 در داستانک
دیدگاه
mahnaz

1392/04/21 - 18:02
Mostafa

جدا'' یه لحظه بغض گلومو گرفت{-60-}

1392/04/21 - 18:24
mahnaz

اوووووووووهوووووم {-137-}متاسفانه چیزیو که داریم قدردانش نیستیم

1392/04/21 - 18:41