#حکایت #جذاب #مرگ #گربه
#حکیمی بر سر راهی می گذشت . دید
#پسر بچه ای
#گربه خود را در جوی
#آب می شوید .
گفت :
#گربه را
#نشور ،
#میمیرد !
بعد از ساعتی که از همان راه بر می گشت دید که
#بعله ... !
#گربه #مرده و
#پسرک هم به
#عزای او نشسته .
گفت : به تو نگفتم
#گربه را
#نشور ،
#میمیرد ؟
#پسرک گفت : برو بابا ، از
#شستن که
#نمرد ، موقع
#چلاندن #مرد !
6 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/07/02 - 01:18 در
داستانک