یافتن پست: #نود

Mostafa
Mostafa
پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟

پسر جواب داد:من میزنم

پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید

پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد

بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود.

پسرم من میزنم یا تو؟

این بار پسر جواب داد شما میزنی.

پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟

پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست

از شانه ام کشیدی توانم را با خود بردی . .
... ادامه
دیدگاه · 1391/06/31 - 00:01 ·
9
MONA
MONA
غمگین مشو عزیز دلم

مثل هوا کنار توام

نه جای کسی را تنگ میکنم

نه کسی مرا میبیند

نه صدایم را میشنود

دوری مکن

تو نخواهی بود

من اگر نباشم

..شمس لنگــــــــــــــــــرودی..
... ادامه
دیدگاه · 1391/06/15 - 16:03 ·
5
رضا
403428_10150700867149401_59314509400_9463119_2138068523_n.jpg رضا
کی هندوانه میخواد؟ :)
محمد
محمد
هر شخصی میتواند بشنود چه میگویی ، دوستان به آنچه میگویی توجه میکنند اما بهترین
دوستان به آنچه که نمیگویی .
دیدگاه · 1390/09/20 - 15:04 ·
3
محمد
محمد
هر شخصی میتواند بشنود چه میگویی ، دوستان به آنچه میگویی توجه میکنند اما بهترین دوستان به آنچه که نمیگویی .
دیدگاه · 1390/09/10 - 00:05 ·
3
abbasali
1322640336404247_large.jpg abbasali
آهسته گویمت نکند بشنود رباب... ازعمر اصغرش فقط چندروزمانده است...
دیدگاه · 1390/09/9 - 11:45 ·
3
a.ž.ה.a.$
a.ž.ה.a.$
تو از دریچه دل می روی و می آیی<br><br> ولی نمی شنود کس صدای پای تو را
دیدگاه · 1390/08/7 - 15:26 ·
رضا
رضا
درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند . . .
دیدگاه · 1390/07/27 - 21:56 ·
تشنه لبان
تشنه لبان
گنجشك با خدا قهر بود……. روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم كه دردهايش را در خود نگاه ميدارد... و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست. گنجشك گفت : لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه كلامش را بست. سكوتي در عرش طنين انداخت. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آن گاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود.!!!!!!!! خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي! اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي درونش فرو ريخت … هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پرکرد...
... ادامه
دیدگاه · 1390/07/13 - 23:42 ·
صفحات: 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ