او از غرق شدن می ترسید !
برای همین .. هیچ وقت شنا نمی کرد
سوار قایق نمی شد ..
حمام نمی کرد ..
و به آبگیری پا نمی گذاشت !..
شب و روز در خانه می نشست
در را به روی خود قفل می کرد
به پنجره ها میخ می کوبید
و از ترس اینکه موجی سر برسد..
مثل بید می لرزید و اشک می ریخت !..
عاقبت آن قدر گریه کرد
که اتاق پر شد از اشک !
و اورا درخود،غرق کرد ...
شل سیلور استاین ...
... ادامه