دختر گفت : بشمار پسرک چشمانش را بست و شروع کرد به شمردن :یک... دو... سه... چهار..... دخترک رفت پنهان شود آن طرفتر پسردیگری را دید که گرگم به هوا بازی میکند، برّه شد و با گرگ رفت پسرک قصه هنوز می شمارد ...!
می گویند هر سن و سالی که داشته باشی
اگر کسی نباشد ،
که با یادش
چشمانت ،
از شادی یا غم پر اشک شود ،
هرگز زندگی نکرده ای ...
و من این روزها
زندگی می کنم . . .
دیگه نگران نباش .... نگران دیدن های هرروزه ی من ... نگران خبر دار شدن همسر آینده ات از گذشته عاشقانه ات با من ... نگران وجود من .... نگران نفرین های من .... نگران عشق دیوانه وار من ... من دارم میرم .... برای همیشه ... برای همیشه از زندگی تو .... برای همیشه از جلوی چشای تو .... خدا رو شکر که خدام همه چی و برات می سازه .... من برای همیشه میرم و تو برو پی خوشبختیت با دختری که شاید یه سر سوزن از عشقی و که من بهت داشتم بتونه بهت بده .... برو ...
خدایا امشب پرم از بغض . پرم از گریه ... فقط تو می دونی و تو که توی دلم چی میگذره ... خدایا بسکه اشک ریختم آروم و صدامو خفه کردم دارم می ترکم ... بسکه سرمو فرو کردم توی این بالشت و زار زدم که کسی صدای هق هق هامو نشنوه همه ی تنم درد می کنه .
درهیاهوی زندگی دریافتم :
چه دویدن ها که فقط پاهایم را از من گرفت، در حالی که گویی ایستاده بودم…
چه غصه ها که فقط باعث سپیدی مویم شد، درحالی که قصه ای کودکانه بیش نبود…
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود و اگر نخواهد نمی شود!
کاش نه می دویدم و نه غصه می خوردم …
بلکه فقط خدا را می خواندم
فقط خدا را…
لایک
1393/05/14 - 12:42ممنون
1393/05/16 - 12:43