Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
شبکه اجتماعی نمیدونم - جستجو در پست ها

 

یافتن پست: #تاريكي

bamdad
bamdad
تو رفتي و هنوز

غم تو مانده به جا

غم آن خاطره ي شيرينت

كه در انبوه درختان سرو

من و تو پرسه زنان

پي هم مي گشتيم

دور از انديشه ي فردايي غريب

كه نمي دانستيم ،چقدر فرداها

زودتر ازپيريمان

گرد غم برسرمان مي ريزند

آهِ آن خاطره ات

كه شبي باراني

من و تو اشك به چشم خنديديم

سينه مي آزارد

به خودم مي گويم:

كاش مي شد آن شب

كاش مي شد آن روز

دل تو مهر نداشت

ديده ام باز نبود

كه تو را از پي تاريكي شب بشناسد

و تو رفتي و هنوز

غصه ها و دردها ...
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/26 - 21:06 ·
6
hastii
hastii
شب سردي است و من افسرده/
راه دوري ست و پايي خسته/

تيرگي هست و چراغي مرده/

ميكنم،تنها،ازجاده عبور/

دورماندند زمن آدم ها/

سايه اي از سره ديوار گذشت/

غمي افزود مرا بر غمها/

فكرتاريكي و اين ويراني/

بي خبرآمد تا با دل من/

قصه ها سازكند پنهاني/

نيست رنگي كه بگويد بامن/

اندكي صبر،سحر نزديك است/

هر دم اين بانگ برآرم از دل/

واي،اين شب چقدر تاريك است/

خنده اي كو كه به دل أنگيزم؟/

قطره اي كو كه به دريا ريزم؟/

صخره اي كو كه بدان آويزم؟/

مثل اين است كه شب نمناك است/

ديگران را همه غم هست به دل/

غم من،ليك،غمي غمناك است/
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
09759c69e17c88a101ee83085ff2a8ef_500.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
از نترس . . . از مردماني بترس كه در روز روشن قصد احساست را دارند..!
دیدگاه · 1392/11/1 - 12:46 ·
6
متین (میراثدار مجنون)
fun1169.jpg متین (میراثدار مجنون)
وقتي كسي رو دوست داري حاضري جون فداش كني

حاضري دنيا رو بدي فقط يك بار نگاهش كني

به خاطرش داد بزني به خاطرش دروغ بگي

رو همه چيز خط بكشي حتي رو برگه زندگي

وقتي كسي تو قلبته حاضري دنيا بد باشه

فقط اوني كه عشقته عاشقي رو بلد باشه

قيده تمومه دنيا رو به خاطره اون ميزني

خيلي چيزا رو ميشكني تا دله اونو نشكني

حاضري بگذري از دوستايه امروز و قديم

اما صداشو بشنوي شب از ميون دو تا سيم

حاضري قلبه تو باشه پيشه چشايه اون گرو

فقط خدا نكرده اون يك وقت بهت نگه برو

حاضري حرفه قانون رو ساده بزاري زير پات

به حرفه اون گوش بديو به حرفه قلبه با وفات

وقتي بشينه به دلت از همه دنيا ميگذري

تولد دوبارته اسمشو وقتي ميبري

حاضري جونت رو بدي ، يه خار تويه دستشم نره

حتي يه ذره گردو خاك مبادا تو چشاش بره

وقتي كسي تو قلبته يك چيزه قيمتي داري

ديگه به چشمات نمياد اگر كه ثروتي داري

نزار كه از دستت بره اين گنجه خيلي قيمتي --- از مريم گل

قلبم را در روشنايي امروز تقديمت مي كنم تا در تاريكيه فردا فراموشم نكني
... ادامه
HamidReza
HamidReza
سال ها ،
از تاريكي حكايت خويش ،
مي گوئيم !!
كي "بامداد مي رسد"
تا لب از قصه
فرو بنديم؟
دیدگاه · 1392/09/1 - 13:28 ·
3
Mostafa
Mostafa
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ
بابا معني سياست چيه ؟
SAJEDEH
SAJEDEH
مسلخ عشق
بوي خاك باران خورده را به جان خريدم. در اطرافم چراغ هاي پايه‌بلند روشن بود. روبرويم تا چشم مي‌ديد سياهي بود و سياهي. شب با خود رخوت آورده بود و وادارم مي‌كرد بنشينم و آنقدر محو شب باراني باشم تا خورشيد از انتهاي افق سر از خواب دوشين بردارد. حضورش را در كنارم احساس كردم! نگاه كردم. او بود! چون روحي بي صدا كنارم جا خوش كرده بود.

دقايقي به سكوت گذشت. با روشن كردن سيگاري آرام گفت: «مي‌دانيد خوبي تاريكي در چيست؟» با تعجب نگاهش كردم. به نگاهم خنديد و گفت: «اينكه تاريكي سرپوش است و آدم قابل رؤيت نيست. شما تا ديروقت دل به تاريكي سپرده و محو شب مي‌شويد.» پرسيدم جاسوسي مي‌كرديد؟ سر تكان داد: «نه، من داشتم از قلب خودم تا پاي پنجره پل مي‌زدم. نه، ببخشيد! اشتباه كردم. از تاريكي به روشنايي پل می زدم.»
... ادامه
ebrahim
ebrahim
11
مي گفتم:لطفاً گنوچي با كرهو آخر سر پيشخدمتِ پشتِ پيشخوا ن صدايم را مي شنيد، مي رفت طرف ميكروفون تا اعلا م كند:يك گنوچي با كر ه و م ن هم داشتم فكر مي كردم كه اين صدا دارد از تو ي بلند گوي آشپزخانه پخش مي شود و من هم ، در عين حال اين جا جلوي پيشخوان هستم و ه م آن بالا توي رختخواب چپيده ام و دارم سرم را تكان مي دهم تا صداي اين كلمات
چپ اندر قيچيِ آد مهاي سردماغِ پرخورِ مس ت و جيلينگ جيلينگ ليوان ها را خف ه كنم . راستش اين قصه ي هر شب م ن بود.
از ميان خط ها و رنگ هاي اين بخش جهان ، ب ه طور شفا ف، شروع مي كردم به درك بدبياري اين جهان كه مثل اين كه من
تنها سكنه ي اين جا هست م . ولي شايد ه م بدبختي واقعي همين جا بود، همي ن چراغ هاي روشن و چشم هاي باز، چون به هر حال
تنها سمتِ ارزشمند هر چيز ي در ساي ه اس ت و آبجو فروش ي اوربانو راتازي تنها چيزي كه دارد صداهاي از ريخت افتاده اي است
و تلق تلق بشكه هاي فلزي ؛ و نورِ علائمِ خيابا ن مِه را مي شكافت و «! يك گنوچي با كر ه » ، كه از تو ي تاريكي هم مي شود شنيد
پشت شيشه هاي مه گرفته طرح مبهم آدمي شكل مي گرفت .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
9
يك بار وقتي آمدم خانه و روزنام ه را دستش ديدم ، دستپاچ ه شد و خجال ت كشي د، احساس كرد مجبور است توضيح دهد :
بعضي وقت ها قرض ش مي گيرم ببينم كي مرده ، آخر، ببخشيد، ول ي ، بعضي وقت ها، مي فهميد كه ، يك ارتباطي با اين مرده ها »
«... داشته ام
براي عقب انداختن وقت غذا، مثلاً غروب مي رفتم سينما و دير وق ت مي آمدم بي رون ، سرم يك كمي گيج مي رفت وقتي
مي ديدم تاريكي اعلان هاي نئون را در برگرفت ه و مهِ پاييز ي شهر را فلاكت زده تر كرده است . به
ساعت نگاه مي كردم و با خود م مي گفتم كه ديگر حالا نم يشود تو ي اين رستورا نهاي كوچك غذايي پيدا كرد، يا اصلاً قضيه اين
بود ك ه از برنامه ي معمولم خارج شده بودم و نمي توانستم به آن برگردم ، پس تصميم مي گرفتم بروم آبجوفروشيِ اوربانو راتازي
كه زيرِ اتاقم بود. مي خواستم يك كمي آن جا بايست م.
... ادامه
Majid
moraffah.jpg Majid
در شبان غم تنهايي خويش،

عابد چشم سخنگوي توام .

من در اين تاريكي،

من در اين تيره شب جانفرسا،

زائر ظلمت گيسوي توام .



شكن گيسوي تو،

موج درياي خيال .

كاش با زورق انديشه شبي،

از شط گيسوي مواج تو، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .

كاش بر اين شط مواج سياه،

همه عمر سفر مي كردم .
... ادامه
دیدگاه · 1391/10/17 - 21:03 ·
4
محمد
محمد
شب داشتم تو تاريكي ميرفتم سر يخچال پام گير كرد به يه چي با مخ اومدم زمين مامانم ميگه چون تاريك بود افتادي؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ نور زياد بود چشمو زد جلومو نديدم
... ادامه

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ