یافتن پست: #راهروی

Majid
438892_lyJtgSOD.jpg Majid
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب.


در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".


چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود.


مرد نفسش را در سینه حبس می کند.


دکتر به سمت او می رود.


مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.


دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم.


اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده.


ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم ...


باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی


روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی ...


اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده ...


با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد.


سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.


با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.


دکتر: هه ! شوخی کردم ... زنت همون اولش مُرد !!!!!
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:17 ·
bamdad
bamdad
...
اعجاز ما همین است
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
......که از کتابخانه امانت گرفته ایم
- یعنی همین کتاب اشارات را -
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ...
نا گاه
انگشت های "هیس!"
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشم های من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !
دیدگاه · 1392/12/24 - 21:55 ·
6
ıllı YAŁĐA ıllı
bff504f29f955894ecfe0cf6cbb1a9fa.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
1 دیدگاه · 1392/10/5 - 14:03 در طبيعت ·
8
Mohadeseh jo0on
Mohadeseh jo0on
الیسا و ملیسا ، رفتن برن کلیسا
تو راهروی کلیسا ، گیر کرد به سقف کلیپسا :lol:
دیدگاه · 1392/09/3 - 02:09 ·
7
MahnaZ
MahnaZ
داستان بیمارستان و عشق
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب.
در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".
چند لحظه بعد در اتاق باز ودکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند.
دکتر به سمت او می رود.
مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.
دکتر: واقعا متاسفم . ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده.
ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم. چشم چپ رو هم تخلیه کردیم..
باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی, با لوله مخصوص بهش غذا بدی،
روی تخت جابجاش کنی،حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی...
اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده...
با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.
با دیدین این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد. دکتر: هه! شوخی کردم...
زنت همون اولش مرد!!!!!
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
چرا باز هم آمدی؟

من که فرسنگ ها از تو دور بودم!

حتی از تو بدم می آمد!

چرا آمدی و آنقدر در چشمانم تکرار شدی که به تو عادت کردم!

و حالا که به تو عادت کردم

انکارم می کنی!!!

اگر می خواهی نباشی

برو تا همیشه ها!

و اگر می خواهی بمانی

آنقدر احساساتم را راهروی قدم های تردیدت نکن
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/27 - 19:50 ·
ღ sepide ღ
ღ sepide ღ
یکی از فانتزیامم اینه که پرستار بشم بعدش یروز که دونفر تو راهروی بیمارستان دعواشون شده برم با عصبانیت و جذبه به مقدار لازم بگم عاغا چه خبرتونه؟اینجا بیمارستانه...
اونام به این نکته ی ظریف پی ببرن خفه خون بگیرن...اصن نمیدونم چه رازی تو این جمله هه نهفتس...
... ادامه

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ