مینشیند سخنت در دل و جانم چه کنم میشود همنفس نای نهانم چه کنم دل شوریدهی من چون که شراب تو چشید آنچنان گشت که از او به فغانم، چه کنم نه عجب گر دلم از سردی این شب بگرفت یار خورشید و سحرخندهی آنم چه کنم هین مگو چند ز صبح و نفسش یاد کنی زنده است از دم او روح و روانم چه کنم در دل چشم تو آن شعر چنان آب روان خواندهام لیک نیاید به بیانم چه کنم عهد کردم که دگر سفره دل نگشایم عشق فریاد برآرد ز نهانم چه کنم به رطب باز کنم روزهی خود بار دگر باز مهمان لبت در رمضانم چه کنم... امیرحسین سام
مینشیند سخنت در دل و جانم چه کنم
1393/04/12 - 00:45میشود همنفس نای نهانم چه کنم
دل شوریدهی من چون که شراب تو چشید
آنچنان گشت که از او به فغانم، چه کنم
نه عجب گر دلم از سردی این شب بگرفت
یار خورشید و سحرخندهی آنم چه کنم
هین مگو چند ز صبح و نفسش یاد کنی
زنده است از دم او روح و روانم چه کنم
در دل چشم تو آن شعر چنان آب روان
خواندهام لیک نیاید به بیانم چه کنم
عهد کردم که دگر سفره دل نگشایم
عشق فریاد برآرد ز نهانم چه کنم
به رطب باز کنم روزهی خود بار دگر
باز مهمان لبت در رمضانم چه کنم...
امیرحسین سام