قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟
دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!
دخترک آه کشید: گیج شدم.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟
دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟
من فک می کردم با ازدواج اول دینم کامل شده، پس هنوز نصفه مونده
1396/12/26 - 08:45محمد این حرفت به عنوان سند نگهداری میشه می بریم به خانمت نشونش میدیم
1396/12/26 - 13:19bamdad برای این جوانان چه توصیه ای داری ؟
من اظهار بی اطلاعی کردم، نگفتم که میخوام زن دوم بگیرم
1396/12/26 - 14:30اتفاقا نوشتی : من فک می کردم با ازدواج اول دینم کامل شده، پس هنوز نصفه مونده
1396/12/26 - 15:39به خوبی مشخصه حرفت و نظرت چیه
سلام
1396/12/26 - 17:26من نظر خاصی ندارم
امیدوارم خدا همه رو به راه راست هدایت کنه
اصلأ ازدواج چی هست؟!!
سلام
1396/12/26 - 17:28با تشکر از نظر کامل و جامع جنابعالی .
سپاس
1396/12/26 - 17:50دیگه خود دانید من گفتم بدونین دین و ایمانتون ناقصه
1396/12/29 - 07:33بذار یک نفر رو پیدا کنم همون کافی هست .
1396/12/29 - 13:53