چشمــــــــانت روشنـــــــی دلــــم است...
وقتی با نیم نگـــــــاه ناگهانی ات به من نگــــــــاه میکنی
قلبم مثل قلب قناری پر از التهاب میشود...
من آغــــــــوشت را میخواهم
تا خودم را در " تــــــــــــو " رها کنم...
عشــــــــق همین لحظه های کوچک نـــــــاب است
عشـــــــــــق...
لمس پیاپی دستانت است !
و چشیدن بــــــوسه هایت که طعم زندگی می دهد ...
روزی خواهد رســــــــید....
که دیگـــــــــر....
نه صدایم را بشنــــــــوی...
نه نگــــــــاهم را ببنی...
نه وجودم را حس کنـــــــــی....
...
و میشویی...با اشکت....
سنگ قبر خاک گرفته ی مرا.....
....
و ان لحظه است...که معنی تمام حرف های گفته و نگفته ام را میفهمی
ولی....من ...دیگر ...نیستم....