16
قبل از اي ن كه به آن رستوران كوچك برويم ، ب ه پيرمردِ رانند ه گفتم كه ما را يك جايي ببرد تا از بالا منظره را ببينيم . از ماشين
پياده شديم . كلوديا يك كلاه بزرگ سياه سرش گذاشته بود و دور خودش مي چرخيد و توي دامنش باد افتاده بود. من اين طرف
و آن طرف مي پريدم و قله ي سفيد كوه هاي آلپ را نشان ش مي دادم كه بالاي ابرها بود (اسمِ كوه ها را الكي مي گفتم چون همه شان
را نمي شناختم ). بعد طرفِ ديگر را نشان ش دادم ، رديفِ دندان ه دندانه ي تپه ها با دهكده ها و جاده ها و رودخانه ها، و آن پايين ، شهر را كه مثل شبكه اي از چيزهاي كوچك درخشان و تار بود ك ه به دقت پشت هم رديف شده بودند .
15
خب يك تاكسي گرفتيم ، اما چه تاكسي اي ! يك تاكسِي فكسني كه پيرمردي راننده اش بود . سعي كردم با مز ه پراني بگويم
كه درماندگي و فلاكت ، ناگ زير ب ه زندگي ام وارد مي شود، ولي كلوديا اصلاً خيال ش نبود كه تاكسي چه قدر زشت است ، اصلاً مثل
اين كه اين طور چيزها را ح س نمي كرد، و م ن مانده بودم كه از اي ن فلاكتِ خودم بكاهم يا بيش تر همه چيز را به تقدير حواله كنم .
به طرف تپه هاي سبزِ سمت شرق شهر بالا رفتيم . روز با نور زرد پاييزي روشن شده بود و رنگ هاي حومه هم طلايي شده
بودند. توي تاكسي كلوديا را بغ ل كردم و اگر ب ه عشق كلوديا راه مي دادم ، شايد آ ن زندگيِ سبز و طلايي هم سرم فرياد
مي كشيد كه زندگي همين اس ت . تصاوير مبهم به سرعت از آن سمت جاده مي گذشتند (وقتي كلوديا را بغل كردم ، عينكم را
برداشته بودم ).
ادامه4+++
پيرمرد ديگر مطمئن بود كه سفرش به آن دنيا آغاز شده و اين دس تهاي ب يبي گل است كه چنين
نوازش گرانه به تن سرد و ي خزده او گرما مي بخشد. غرق در شادي هاي گذشته اش شده بود. لبخندي را كه
تمام هستي اش مي طلبيد به لبانش جاري شد، دست چپش را بلند كرد و روي شانه راستش گذاشت.
واقعيت داشت دستي گرم و لطيف پيرمرد را نوازش مي داد. این هم از این امیدوارم مورد پسندتان باشد.
ادامه 4++
حالا پيرمرد غرق در افكار ماليخوليايي شده بود كه فكر م يكرد بايد برود
و حالا بايد داخل غسا لخانه باشد، احساس سرد تمام وجودش را فرا گرفته بود، ولي،
وقتي فكر مي كرد، شايد در مخيله اش بيش از اين نمي گنجيد.
پيرمرد به كل فراموش كرده بود كه هنوز نفس م يكشد و بايد براي آيسودا فكري كند.
بيچاره حاجي بابا !
سر قبر خودش را با حيرت تمام نگاه كرد و با آب شست، گل هاي وحشي كه از كوه جمع كرده بود، روي قبر
گذاشت. سپس زمزم هي فاتحانه اي سر داد، تمام اطراف گورش را سبزي و گ لهاي زرد وحشي فرا گرفته
بودند.
تا به خود آمد و اشك هايش را پاك كرد، تمام لاله هاي مصنوعي كه در انبار پخش بود روي تخت غبا رآلود
شكوفه روييده بودند.
پيرمرد بدون اين كه نردبان را از انباري بيرون بياورد به طرف حياط راه افتاد.
چمباتمه كنار ديوار نشست و دست هايش را به هم گره زد.
واقعاً مي شد فهميد پيرمرد آن دنيايي شده، هنوز از نشستن حاجي بابا نگذشته بود كه احساس گرماي لحظه اي
را در تنش چون برق احساس كرد.
دستي ن امريي شانه هايش را نوازش كرد.
ادامه 4+
حاجي بابا:
تو بايد كمك كني نردبان را از انباري بيرون بياورم
ديگر دستم به بالاي ديوار نمي رسد
آيسودا سكوت كرد، پيرمرد فهميده بود، نبايد خاطرات آيسودا آلوده م يشد.
لنگان لنگان به طرف آستانه در رفت و در روشنايي غليظ درگاه مثل ساي هاي دور شد، ديگر حالش خراب شده
بود و نيرويي كه بتواند ديوار را سفيد كند در پيرمرد به تحليل رفته بود.
كاش نمي آمد، كاش نم يآمد، ولي …
ولي نبودش نيز براي غصه بود، حالا كه آمده است، دردي بزرگ با خود آورده ولي بعد از اين همه اتفاق، چرا
بايد مصيب تها تكرار مي شد. با غم و غصه شكوفه برنم يگردد.
پيرمرد احساس م يكرد كه به پايان نزديك شده و با اين احساس غمگين به
خوشبختي آيسوداي عزادار فكر كرد.
4.
پيرمرد نفسي تازه كرد و فرچه را داخل رنگ برد و دردي سخت قفسه سينه اش را چون تيري پيمود، دست
راستش را كه خم شده بود، روي سينه گذاشت و آرا مآرام برخاست
درد امانش را بريده بود، فرچه را داخل حلبي گذاشت و به اتاق بازگشت.
حاجي بابا تا نزديك درگاه رسيده بود، آيسودا متوجه حاجي بابا نبود
ولي حسي سرد تمام وجودش را گرفته بود، حالا سايه حاجي بابا روي فرش دراز و درازتر مي شد.
آيسودا بدون اعتنا به طرف سايه برگشت و نگاهش را در امتداد سايه تا هيكل نحيف حاجي بابا كه حالا به
درگاه تكيه داده بود، كشيد.
حاجي بابا به طرف پنجره رفت و پرده را كنار زد و به آيسودا :
پرده را به روي خود بست هاي كه چي؟
پرده كشيدن و خود را در حصاري زنداني كردن، دليلي براي فكر كردن نيست.
نگاه آيسودا دوباره تا گره فرش زير پايش يكي شد.
توي خودش نبود، ديگر نمي توانست به چشمان پدربزرگ نگاه كند.
خدايا بسه ديگه خسته شديم تا کي چشامونو ببنديم و هيچي نگيم خيانتا , بغضا , گريه ها رو ميبني و هيچي نميگي همه خستن همه خسته شدن اره خسته خسته جووناي 20 ساله قلبي دارن مانند قلب يک پيرمرد 80 ساله که 1000 تيکه شده خدا جون بسه امتحانمون همه ي ما شکست خورديم و شکستيم .... خدا جون بسه...
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پير دانا نزد او رفتند. پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نيز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد
و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پير عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد
و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.
در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند
و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.
در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید...
16- حداقل بيست راه براي بازكردن در هر بطري نوشابهي داخلي يا خارجي بلد هستيد. 17- ضرورتي ندارد روز تولد دوستانتان را به خاطر داشته باشيد. 18- بالاخره روزي يك پيرمرد موفق خواهيد شد... و اگر خوب فكر كنيد مي بينيد كه صدها دليل محكم ديگر وجود دارد كه شما به مرد بودن خود افتخار كنيد.