یافتن پست: #چشمهای

رضا
رضا
اینقدر که کسی نیست حس نوشتن هم نیست .
bamdad
bamdad
از انسان بودنم شرم دارم ! گاهی
می خواهم انسان نباشم گوسفندی باشم پا روی یونجه ها بگذارم
اما دلی را دفن نکنم
گرگی باشم گوسفندها را بدرم اما
بدانم از روی ذات است
نه هوس
خفاشی باشم که شبها گردش کنم با
چشمهای کور
اما خوابی را پر پر نکنم
کلاغی باشم که قار قار کنم اما
پرهایم را رنگ نکنم که دلی را با دروغ بدست بیاورم .


{-35-}
دیدگاه · 1395/09/5 - 23:10 ·
3
مرجان بانو :)
مرجان بانو :)
امشب عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز!
بی من چه شیرین میروی…من دوستت دارم هنوز!

در این مثلث سوختم…دارم به سویت می دوم
داری به سویش میدوی…من دوستت دارم هنوز!

قسمت نشد در این غزل…شاید جهان دیگری…
مستی و رقص و مثنوی..!من دوستت دارم هنوز!

امشب برایت بغض من کل میکشد محبوب من!
حتی اگر هم نشنوی من دوستت دارم هنوز!

در سنگسار قلب من لبخند تو زیباترست…
یک جور خاص معنوی من دوستت دارم هنوز!

خوشبخت باشی عمر من در پنت هاس برج عشق!!!
در ایستگاه مولوی من دوستت دارم هنوز!

دارد غرورم میچکد از چشمهایم روی تخت…!
داری عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز

مرجان بانو :)
مرجان بانو :)
فال حافظ گرفتم ببینین چی اومده برام:


تو تمام خوبی های را در خود داری. چشمهایت بیانگر خوش و غم های دل توستو تو از خوبی برای خود برجی ساخته ای که کسی به پایت نمی رسد. روزگارت به خوشی می گذرد. عهد با دلبری بسته ای که بسیار فرخ و خوب است. کسی نیست که شیفته ی جمال معنویت نشود دائم به فکر بخشش هستی و برای همین پیر نمی شوی.
{-26-}{-26-}{-26-}{-26-}
bamdad
bamdad
هرشب

موقع خواب که می شود

دست به کار می شوم

بالش ها را کنار هم می گذارم

پتو را هم می کشم رویشان

بعد خیالم که از بودن تو راحت می شود

جشم هایم را می بندم !

{-61-}
zoolal
zoolal
مردی
درحال
مرگ بود
وقتیکه
متوجه
مرگش شد
خدا رابا
جعبه ای
دردست دید

خدا :
وقت رفتنه

مرد :
به این زودی؟
من نقشه های
زیادی داشتم

خدا :
متاسفم
ولی وقت
رفتنه

مرد :
درجعبه ات
چی دارید؟

خدا :
متعلقات
تورا

مرد :
متعلقات
من؟
یعنی
همه چیزهای
من ؛
لباسهام
پولهایم و ـ ـ ـ

خدا :
آنهادیگر
مال تو
نیستند
آنهامتعلق به
زمین هستند

مرد :
خاطراتم چی؟

خدا :
آنهامتعلق
به زمان
هستند

مرد :
خانواده و
دوستانم؟

خدا :
نه ،
آنهاموقتی
بودند

مرد :
زن و
بچه هایم؟

خدا :
آنهامتعلق به
قلبت بود

مرد :
پس وسایل
داخل جعبه
حتما
بدنم
هستند؟

خدا :
نه ؛
آن متعلق
به گردوغبار
هستند

مرد :
پس مطمئنا
روحم است؟

خدا :
اشتباه
می کنی
روح تو
متعلق
به من است

مرد بااشک
درچشمهایش
و باترس زیاد
جعبه دردست
خدا راگرفت
و بازکرد ؛
دید خالی
است!

مرد
دل شکسته
گفت :
من هرگز
چیزی نداشتم؟

خدا :
درسته ،
تومالک
هیچ چیز
نبودی!

مرد :
پس من
چی داشتم؟

خدا :
لحظات زندگی
مال توبود ؛

هرلحظه که
زندگی کردی
مال توبود .

زندگی
فقط
لحظه ها
هستند

قدر
لحظه هارا
بدانیم و
لحظه هارا
دوست
داشته
باشیم
... ادامه
دیدگاه · 1394/04/10 - 21:44 ·
3
bamdad
bamdad
اینجا جنگ نرمی راه افتاد


چشمهایت نامحسوس قلب م را تسخیر کرده

{-41-}
دیدگاه · 1393/12/16 - 21:20 ·
3
Noosha
-JiQMz3AR8382Xc8JnfZ5g_r.jpg Noosha
bamdad
امروز خورشید شادمانه‏ ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت...{-35-}{-35-}{-35-}
قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت...{-35-}{-35-}{-35-}
بامداد عزیز میلادت مبارک.{-35-}{-35-}{-35-}
دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را در انحصار قطره های اشک نبینم.
دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم.
دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد همیشه از حرارت عشق گرم باشد.
من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند.
برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند.
من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند.{-35-}{-35-}{-35-}
بهترینهارو برات آرزومندم.
امیدوارم همیشه تنت سالم ودلت شاد و لبت خندون باشه و به همه آرزوهای خوبت برسی.{-35-}{-35-}{-35-}
bamdad
bamdad
اصلاً
اصلاً مهم نیست
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم
مهم نیست
خانه ات کجا باشد
برای یافتنت کافی است
چشمهایم را ببندم.
خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که میخواهد
به درگاه خانه ات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمیشناسد

:(
دیدگاه · 1393/12/15 - 18:33 ·
3
bamdad
bamdad
▐ اولین بار

که بخواهم بگویم دوستت دارم، خیلی سخت است!

تب می‌کنم، عرق می‌کنم، می‌لَرزم جان می‌دهم.

هزار بار،

می‌میرم و زنده می‌شوم پیش چشمهای تو

تا بگویم دوستت دارم.

اولین بار

که بخواهم بگویم دوستت دارم، خیلی سخت است!

امّا

آخرین بار آن از همیشه سخت‌تر است

و امروز می‌خواهم برای آخرین بار بگویم دوستت دارم

و بعد راهم را بگیرم و بروم

چون تازه فهمیدم،

تو هرگز دوستم نداشتی!

{-109-}
دیدگاه · 1393/12/11 - 21:19 ·
4
bamdad
bamdad
جهان از چشم تو نخواهد افتاد


مادامی که از چشمهای خودت نیفتاده باشی!!!

{-9-}
دیدگاه · 1393/11/27 - 21:06 ·
4
bamdad
bamdad
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور

کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای

لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم

دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو

سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی

بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت

میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه

برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم

رو پاک نکنم و توش بنویسم …

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …

{-109-}
bamdad
bamdad
دیکته سال 1393:
سر سطر بنویس
کار پسران و دختران قلیان
مادران دق مرگ
پدران سگ دو برای نان
بنویس
بابا نای نان دادن ندارد
بابا سهمیه ای برای استخدام ندارد
بنویس
آن بچه سرطان دارد. هزینه هر آمپولش بیشتر از 1 میلیون تومان است. خانه آنها پایین شهر است. اشک چشمهای مادرش مروارید دارد.
بنویس
تلاش بی ثمر.
صاحب خانه بابا را جواب کرد
حاج رحیم برای چندمین بار به حج می رود
بابا پول قبض آب ندارد
بنویس
اهل محل برای ساختن مسجد پول جمع می کنند اما سقف خانه ما چکه میکند
بنویس
پسر همسایه ما از گرسنگی مرد اما در مجلس ختمش گوسفند سر بریدند
بنویس... عشق و محبت بی معنی ترین کلمه ها هستند چون آدمها آنقدر خودخواه و مغرورند ک اگر کسی رو به مرگ باشد و فقط ذره ای محبت بخواهد تا در آرامش باشد، به راحتی از او دریغ می کنند
بنویس در سرزمین من همه

یا سنگ می‌فروشند...
یا سنگ می زنند...
یا سنگ می اندازند...
یا سنگ دل اند...
یا نگاهشان سنگین است...
بنویس زندگیمان سخت آسان می گذرد

:(
دیدگاه · 1393/10/4 - 19:40 در Lawless ·
5
bamdad
bamdad
یک روز می بوسـمـت !

پنهان کردن هم ندارد

مثل خنده های تو نیست که

مخفی شان می کنی

یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود

مثل نجابت چشمهای تو است

وقتی که در سیاهی چشمهای من

عریان می شوند

عریانی اش پوشاندنی نیست

:(
متین (میراثدار مجنون)
111.jpg متین (میراثدار مجنون)
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم ،

سکوت را فراموش میکردی و تمامی ذرات وجودت

عشق را فریاد می کرد...

چشمهایم را می شستی

و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی...

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم،

نگاهت را تا ابد بر من می دوختی ،

تا من بر سکوت نگاه تو رازهای یک عشق زمینی را

با خود به عرش خداوند ببرم...
... ادامه
دیدگاه · 1393/07/20 - 15:34 ·
9
رضا
7290967980f647a.jpg رضا
شهرزاد
b6d407e224b4c3021.jpeg شهرزاد
به چشمهایم زل زد و گفت : با هم درستش می کنیم …
و من تازه فهمیدم : تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد!
با هم … ! چه لذتی داشت این با هم … ! حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست
نمی شد … حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت …
حسی که به واژه ی ” با هم ” داشتم را
با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم ..!
تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد ،
می توانست حس من را در آن لحظات، درک کند!
زنی ناتمام / لیلیان هلمن
... ادامه
دیدگاه · 1393/06/30 - 19:40 ·
9
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﻣﻨﻮﻁ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﮑﻦ ...
ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻧﯿﺎﺑﯽ ﻭ
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺧﻄﺎﺏ ﻧﮑﻦ ...
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺷﻮﻧﺪ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ, ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻭ ﺗﻮﺭﺍ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﻬﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ...
ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺸﺮﻭﻁ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﻒ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﯼ ...
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﻬﻢ ﺗﻠﻘﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ...
ﺁﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻭﮔﺎﻧﮕﯽ ﺷﺨﺼﯿﺖ ...ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ,
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺯي ﺂﻟﺖ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺷﻮﯼ ...
ﻣﮕﺬﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ..
ﺑﺎ ﺩﻫﻦ ﮐﺠﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻧﯿﺖ, ﺣﻔﻆ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻦ ...
ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻫ ﭙﻨﺎﻩ ﻧﺒﺮ ...
ﻫﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺭﻧﺠﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ.
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ...
ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﮑﻦ ﺗﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ...
ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ
... ادامه
√√★nima★√√
√√★nima★√√
دﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﻧﺎ اﻣﯿﺪی و ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ روﺑﺮوﯾﺶ اﯾﺴﺘﺎدﻩ ﺑﻮد ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﺎﻣﻼ‌ از او ﻧﺎ اﻣﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد از ﮐﺴﯽ ﮐﻪ اﻧﻘﺪر دوﺳﺘﺶ داﺷﺖ و ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ او ﻫﻢ دوﺳﺘﺶ دارد وﻟﯽ دﻗﯿﻘﺎ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ دﺧﺘﺮ ﺑﻪ او ﻧﯿﺎز داﺷﺖ دﺧﺘﺮ را ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬاﺷﺖ از ﺑﻌﺪ از ﭘﯿﻮﻧﺪ ﮐﻠﯿﻪ در ﺗﻤﺎم ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺴﺘﺮی ﺑﻮد ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻋﯿﺎدﺗﺶ اﻣﺪﻩ ﺑﻮدن ﻏﯿﺮ از ﭘﺴﺮ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ دری ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﻪ از ان وارد ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﻏﯿﺮ از ﮐﺴﯽ ﮐﻪ او ﻣﻨﺘﻈﺮش ﺑﻮد ﺣﺘﯽ ﺑﻌﺪ از ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪن از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﻪ ﺧﻮدش ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺴﺮ دﻟﯿﻞ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ ای داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ وﻟﯽ در ﺑﺮاﺑﺮ ﺗﻤﺎم ﭘﺮﺳﺸﻬﺎﯾﺶ ﯾﺎ ﺳﮑﻮت ﺑﻮد ﯾﺎ ﺟﻮاﺑﻬﺎی ﺑﯽ ﺳﺮ و ﺗﻪ ﮐﻪ ﺧﻮد ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺑﻮدﻧﺶ اﻧﻬﺎ اﻋﺘﺮاف داﺷﺖ ﺗﺤﻤﻞ دﺧﺘﺮ ﺗﻤﺎم ﺷﺪﻩ ﺑﻮد ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﺪ او را ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ ﮐﻪ از زﻧﺪﮔﯽ اش ﺧﺎرج ﺷﻮد ﺑﻪ ﻧﻈﺮ دﺧﺘﺮ ﭘﺴﺮ ﺧﺎﻟﻪ اش ﮐﻪ ﻫﺮ روز ﺑﻪ ﻋﯿﺎدﺗﺶ اﻣﺪﻩ ﺑﻮد ﺑﺎ دﺳﺘﻪ ﮔﻠﻬﺎی زﯾﺒﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﭘﺴﺮ ﻻ‌ﯾﻖ دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ ﺑﻮد دﺧﺘﺮ در ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺼﺒﯽ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮی ﭘﺴﺮ ﺿﺮﺑﻪ ای زد زاﻧﻮﻫﺎی ﭘﺴﺮ ﻟﺤﻈﻪ ای ﺳﺴﺖ ﺷﺪ و رﻧﮕﺶ ﭘﺮﯾﺪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﻣﺜﻞ ﯾﺦ ﺑﻮد وﻟﯽ دﺧﺘﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪ ﭼﻮن دﯾﮕﺮ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﭘﺴﺮ راﺑﺮای . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﺮک ﮐﺮدﻩ ﺑﻮد دﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ ﭼﻪ دﻧﯿﺎی ﻋﺠﯿﺒﯽ اﺳﺖ در اﯾﻦ دﻧﯿﺎ ﮐﻪ ادﻣﻬﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ ان ﻏﺮﯾﺒﻪ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﻠﯿﻪ اش را ﻣﺠﺎﻧﯽ اﻫﺪا ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺗﻮﻣﺎن ﭘﻮل ﺑﮕﯿﺮد و ﺣﺘﯽ ﻗﺒﻮل ﻧﮑﺮدﻩ ﺑﻮد ﮐﻪ دﺧﺘﺮ ﺑﺮای ﺗﺸﮑﺮ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﺶ در ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎل ﭘﺴﺮ از ﺷﺪت ﺿﻌﻒ روی زﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺧﻮﻧﻬﺎﯾﯽ را ﮐﻪ از ﭘﻬﻠﻮﯾﺶ ﻣﯽ اﻣﺪ ﭘﺎک ﻣﯽ ﮐﺮد و ﭘﺴﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﺳﺮ ﻗﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮدش دادﻩ ﺑﻮد ﭘﺎ ﺑﺮ ﺟﺎ ﺑﻮد او ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ دﺧﺘﺮ ﺗﻤﺎم ﻋﻤﺮ ﺧﻮد را ﻣﺪﯾﻮن او ﺑﻤﺎﻧﺪوﻟﯽ ای ﮐﺎش دﺧﺘﺮ از ﻧﮕﺎﻩ ﭘﺴﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ او ﻋﺎﺷﻖ واﻗﻌﯽ اﺳﺖ
... ادامه
دیدگاه · 1393/06/19 - 23:14 ·
1
bamdad
bamdad
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ..

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﺷﺪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ

ﺩﺳﺖ ﺩﯾﺪ .

ﺧﺪﺍ : ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻨﻪ !

ﻣﺮﺩ : ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ ؟ ﻣﻦ ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ !

ﺧﺪﺍ : ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻨﻪ .

ﻣﺮﺩ : ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﺕ ﭼﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟

ﺧﺪﺍ : ﻣﺘﻌﻠﻘﺎﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ .

ﻣﺮﺩ : ﻣﺘﻌﻠﻘﺎﺕ ﻣﻦ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻣﻦ ؛ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﻡ ،

ﭘﻮﻟﻬﺎﯾﻢ ﻭ ......

ﺧﺪﺍ : ﺁﻧﻬﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ

ﻫﺴﺘﻨﺪ .

ﻣﺮﺩ : ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﭼﯽ؟

ﺧﺪﺍ : ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ.

ﻣﺮﺩ : ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭﺩﻭﺳﺘﻬﺎﯾﻢ ؟

ﺧﺪﺍ : ﻧﻪ ، ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻮﻗﺘﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ .

ﻣﺮﺩ : ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ؟

ﺧﺪﺍ : ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻗﻠﺒﺖ ﺑﻮﺩ .

ﻣﺮﺩ : ﭘﺲ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺩﺍﺧﻞ ﺟﻌﺒﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺪﻧﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ!

ﺧﺪﺍ : ﻧﻪ، ﻧﻪ .... ﺁﻥ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻭﻏﺒﺎﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ .

ﻣﺮﺩ : ﭘﺲ ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﺭﻭﺣﻢ ﺍﺳﺖ !

ﺧﺪﺍ : ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﺭﻭﺡ ﺗﻮ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .

ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺯﯾﺎﺩ ﺟﻌﺒﻪ ﺩﺭ

ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ !

ﻣﺮﺩ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ؟

ﺧﺪﺍ : ﺩﺭﺳﺘﻪ . ﺗﻮ ﻣﺎﻟﮏ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺒﻮﺩﯼ !

ﻣﺮﺩ : ﭘﺲ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ؟

ﺧﺪﺍ : ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ . ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ.

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...

ﻗﺪﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ باشیم

:(
دیدگاه · 1393/05/31 - 23:30 ·
3
bamdad
bamdad
کاش به اندازه ی سایه های تو . . .

خواب نیز به چشمهای من می آمد !
bamdad
bamdad
دیگر نمی نویسمت



هرکس به چشمهایم نگاه کند



تورا خواهد خواند
دیدگاه · 1393/05/10 - 22:27 ·
4
bamdad
bamdad
شب ها اتاقم ماه ندارد چشمهایت را قرض میدهی تا صبح..............؟؟؟
دیدگاه · 1393/05/2 - 21:58 ·
5
مائده
مائده
چترت را بگیر...چشم های من بزرگ شده ی بارانند....
soheil
soheil
تنهایـــــم...

اما دلتنگ آغوشــــی نیستم ...

به تکیه گاهـــــی نیز نمی اندیشم ...

چشمهایم تر هستند و قرمــــز ...

ولی رازی نـــــدارم ...

چون مدت هاســــت ...

دیگر کسی را "خــــیلـــی" دوســــت ندارم ...!!! {-35-}
دیدگاه · 1393/04/28 - 11:07 ·
4
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ