یافتن پست: #آشپزخانه

MahnaZ
43672090323133978466.jpg MahnaZ
MahnaZ
41451114204833534693.jpg MahnaZ
MahnaZ
34598131477506490341.jpg MahnaZ
MahnaZ
28702238407262751558.jpg MahnaZ
MahnaZ
17410638917008526086.jpg MahnaZ
MahnaZ
096523361430242779861.jpg MahnaZ
Morteza
Morteza
نی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ،

مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟

دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن

به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش !

دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی …

نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟!

فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم،

چه بلائی سر من میاری.
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/24 - 11:40 ·
4
Mostafa
Mostafa
ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﮔﺮﺍﻳﻲ ﭼﻴﺴﺖ ؟!

ﻧﻮﻋﻲ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺭﻭﺍﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﻓﺮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﻳﮏ ﺑﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭﺏ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﻣﻲﮐﻨﺪ،

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺻﻼ ﻣﻴﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﺪ

ﺍﺯ ﻋﻼﺋﻢ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﻴﺸﻮﺩ

ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﻲﮔﻴﺮﺩ ﺩﺭﺏ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﻲﮐﻨﺪ،

ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ ﺩﺭﺏ ﺭﺍ ﻣﻲﺑﻨﺪﺩ

ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﻭﻓﻮﺭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺘﻮﻟﺪﻳﻦ ﺩﻫﻪﻫﺎﻱ ۶۰ ﻭ ۷۰ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻲﺧﻮﺭﺩ!
... ادامه
Mostafa
Mostafa
انسانیت، ساده یا پیچیده!
Mostafa
Mostafa
"عزیزم دوستت دارم!"
MahnaZ
MahnaZ
بعضی شبا که خوابم نمی بره، یه جوری که مغزم بشنوه می گم:
خوب! برم یه کتابی بیارم بخونم…
هیچی دیگه، اصلا بیهوش می شم!

یه دوست چینی داشتم !
مریض شد
ﺑﺮﺍﻯ ﻋﻴﺎﺩتش رفتم ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ
کنار تختش واسادم …
دوست چینیم بهم ﮔﻔﺖ : ﭼﻴﻨﮓ ﭼﻮﻧﮓ ﭼَﻦ ﭼﻮﻭﻭن…
ﺟوﻥ ﺩﺍﺩ بدبخت…!!!
ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ رفتم ﭼﻴﻦ…
اونجا از یه مرد چینی معنیش رو پرسیدم
اون مرد چینی بهم گفت :
ﭘﺎﺗﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺷﻴﻠﻨﮓ ﺍﻛﺴﻴﮋﻥ ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻛﺼﺎﻓططﻄﻄ

ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﮔﺮﺍﻳﻲ ﭼﻴﺴﺖ ؟!
ﻧﻮﻋﻲ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺭﻭﺍﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﻓﺮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﻳﮏ ﺑﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭﺏ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﻣﻲﮐﻨﺪ،
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺻﻼ ﻣﻴﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺍﺯ ﻋﻼﺋﻢ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﻴﺸﻮﺩ
ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﻲﮔﻴﺮﺩ ﺩﺭﺏ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﻲﮐﻨﺪ،
ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ ﺩﺭﺏ ﺭﺍ ﻣﻲﺑﻨﺪﺩ
ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﻭﻓﻮﺭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺘﻮﻟﺪﻳﻦ ﺩﻫﻪﻫﺎﻱ ۶۰ ﻭ ۷۰ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻲﺧﻮﺭد.
{-7-}{-29-}{-33-}
Mostafa
Mostafa
طنز طرز تهیه حلیم سلطان ، نه حریم سلطان!
ebrahim
ebrahim
مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است.

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان گذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.

دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيق تر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو . ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
... ادامه
صوفياجون
mo7421.jpg صوفياجون
را با تان در هم آمیزید!
آشپزخانه ای با تم اصلی سفید
رنگ سفید در آشپزخانه نشان از تمیزی دارد و تقریباً همه چیز این آشپزخانه سفید است و آنقدر سفید رنگ هم به خوبی با فضای آشپزخانه تلفیق شده است.
... ادامه
صوفياجون
mo7410.jpg صوفياجون

روی کابینت آشپزخانه
شیشه های آینه ای آنتیک روی در کابینت، موجب بزرگتر نشان داده شدن آشپزخانه می شود. پیشخوان های گرانیتی و دیوارهای پس زمینه بع رنگ سفید سلطنتی، جلوه خاصی به این آشپزخانه داده اند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
11
مي گفتم:لطفاً گنوچي با كرهو آخر سر پيشخدمتِ پشتِ پيشخوا ن صدايم را مي شنيد، مي رفت طرف ميكروفون تا اعلا م كند:يك گنوچي با كر ه و م ن هم داشتم فكر مي كردم كه اين صدا دارد از تو ي بلند گوي آشپزخانه پخش مي شود و من هم ، در عين حال اين جا جلوي پيشخوان هستم و ه م آن بالا توي رختخواب چپيده ام و دارم سرم را تكان مي دهم تا صداي اين كلمات
چپ اندر قيچيِ آد مهاي سردماغِ پرخورِ مس ت و جيلينگ جيلينگ ليوان ها را خف ه كنم . راستش اين قصه ي هر شب م ن بود.
از ميان خط ها و رنگ هاي اين بخش جهان ، ب ه طور شفا ف، شروع مي كردم به درك بدبياري اين جهان كه مثل اين كه من
تنها سكنه ي اين جا هست م . ولي شايد ه م بدبختي واقعي همين جا بود، همي ن چراغ هاي روشن و چشم هاي باز، چون به هر حال
تنها سمتِ ارزشمند هر چيز ي در ساي ه اس ت و آبجو فروش ي اوربانو راتازي تنها چيزي كه دارد صداهاي از ريخت افتاده اي است
و تلق تلق بشكه هاي فلزي ؛ و نورِ علائمِ خيابا ن مِه را مي شكافت و «! يك گنوچي با كر ه » ، كه از تو ي تاريكي هم مي شود شنيد
پشت شيشه هاي مه گرفته طرح مبهم آدمي شكل مي گرفت .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
7
«. چرا ك ه نه ؟ هر جا كه دوست داريد بنشينيد! ليزا، ب ه آقا بر س »
پشت يكي از آن ميزهاي خوشگل تميز مي نشستم ، ي ك آشپز برمي گشت توي آشپزخانه ، من روزنامه ام را مي خواندم ، به آرامي
غذا مي خوردم ، و ب ه خنده ، جوك گفتن و داستان هاشان در مورد آلتوپاسچيو گوش مي كردم . مجبور مي شدم بينِ دو تا سفارش ،
صبر كنم حتا مثلاً ي ك ربع ، چون پيشخدمت ها نشست ه بودند و داشتند غذا مي خوردند و گپ مي زدند، و آخر كار مي خواستم بگويم
ولي همين وضعيت را دوست «! همين حالا آقا ! آنا ، بدو . آخ ليزا » : و آن ها هم مي گفتند «... سينيورا، يك دانه پرتقال ، لطف اً » كه
داشتم ، شاد بود م.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
1
داستاني از مجموعه داستان مورچه آرژانتيني
مه دود
ايتالو كالوينو
شهريار وقفی پور
غذايم را در يك ي از رستوران هاي خاص مي خوردم كه قيم ت غذايشان ثابت بود . توي اين شهر، اين رستوران ها را خانواده هاي
اهل توسكان اداره مي كردند ك ه همه شان هم با ه م فاميل بودند، و همه ي دخترهاي خدمتكار هم اهل شهري بودند به اسم
آلتوپاسچيو ، جواني شان را آن جا گذراند ه بودند و حالا ه م نمي توانستند فكرش را از سرشان به در كنند، به همين خاطر هم با
باقي شهر دمخور نمي شدند ؛ غروب ها با پسرهاي اهل آلتوپاسچيو مي زدند بيرون . اين پسرها همان جا توي آشپزخانه كار
مي كردند يا تو ي كارخانه ؛ ولي طوري به رستوران مي چسبيدند مثل اين كه يك قسمت دور افتاده اي از دهاتشان است ؛ و ا ين پسرها
و دخترها با ه م ازدواج مي كردند و بعضي شان هم برمي گشتند آلتوپاسچيو ، بقيه همين جا مي ماندند و توي رستوران هاي فاميل
يا دوستا ن شهري شان كار مي كردند، تا اي ن كه يك روزي براي خودشان رستوراني باز كنند.
... ادامه
♥هـــُدا♥
i_could_dream_by_sandymanase_d4lsxxl.jpg ♥هـــُدا♥
باردارم!

فهمیدنش کار سختی نیست،

همین که صبح با کلافگی کنده می شوم از تخت،

همینکه بشقاب غذای جلوی رویم دلم را زیر و رو می کند،

همین که هوای تازه ی دم صبح به جای اکسیژن خفگی می ریزد توی گلویم،

می فهمم کاسه ای زیر نیم کاسه است...

همین که نیمه های شب انار می گذارم توی سینی می آیم می نشینم وسط خالی اتاق،

کارد فرو می کنم توی دلش، خون که فواره می زند میلم ته می کشد،

می فهمم کاسه ای زیر نیم کاسه است...

همین که توی این روزهای آفتابی جوراب های بلند پشمی راه راه آبی، سفید می پوشم

و با پتویی روی دوش لخ لخ کنان مسیر آشپزخانه تا کاناپه را می روم و می آیم

و لیوان چای توی دست هایم

پر و خالی می شود،

می فهمم کاسه ای زیر نیم کاسه است...

زیاد سخت نیست فهمیدن اینکه باری دارید توی دلتان.

نیازی نیست که شکمتان زیاد بالا بیاید تا حسش کنید،

صدای قدم های یک تازه وارد که پا می گذارد توی خصوصی ترین حریمتان

و با مشت می کوبد به جداره ی دلتان،

آنقدر بلند هست که به سادگی شنیده شود...

نمی دانم چند ماه انتظار لازم است برای گذاشتن بارم به زمین،

فقط می دانم دارم زیر این بار له می شوم...

سنگ هایتان را
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/6 - 22:48 ·
6
♥هـــُدا♥
kmfw4o5eixzwnr6ah7o.jpg ♥هـــُدا♥
ای خدای بزرگ


که در آشپزخانه هم هستی


و روی جلد قرص های مرا می خوانی


لطفا کمی آن طرف تر!


باید همه ی این ظرف ها را آب بکشم


وهمین طور که دارم با تو حرف می زنم


به فکر غذای ظهر هم باشم


نه کمک نمی خواهم خودم هوای همه چیز را دارم


غذا سر نمی رود


به تلفن ها هم خودم جواب می دهم


وگردگیری این قاب...


یادت هست ؟اینجا کوچک بودم


وتو هنوز خشمگین نبودی


ومن آرام بخش نمی خوردم


درست بعد طعم توت فرنگی بود وخواب


که تو اخم کردی


به سیزده سالگی و آن سال شوم و آن مرگ ...این سنِ نحس من


ببخش بی پرده می گویم


اما تو به جیب هایم


و حتی کیف دستی کوچکم


چشم داشتی!


ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه ام نشسته ای


حالا یک زن کاملم


چیزی توی جیب هایم پنهان نمی کنم


کیفم روی میز باز مانده است


هر هشت ساعت یک آرام بخش می خورم


وبه دکترم قول داده ام زیاد فکر نکنم


لطفا پایت را بردار


می خواهم تی بکشم!
... ادامه
دیدگاه · 1392/01/29 - 19:20 ·
3
شهرزاد
شهرزاد
انسانیت، ساده یا پیچیده!

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ...,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

...
... ادامه
شهرزاد
شهرزاد
مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي‌هايم هم متوجه نقص عضو او نمي‌شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي‌كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي‌كردند و پدر و مادرها كه سعي مي‌كردند سوال بچه خود را به نحوي كه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي‌شدم و گهگاه يادم مي‌افتاد كه مامان يك چشم ندارد. يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك‌دفعه گريه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گريه‌اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد جلوي گريه‌اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي‌رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي‌كند. برادرم اشك‌هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.
...
... ادامه
شهريار
مجردي1.jpg شهريار
آشپزخانه ي مجردي {-7-} {-1-}
صفحات: 1 2 3 4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ