تلفن زنگ می زند
و می دانم تو پشت خط نیستی...
چه کسی باور می کرد ندیدنت ، رنگ سال به خود بگیرد
و من که هفت روز هفته ،ساعت ها می ایستادم کنار کیوسک تلفن
تا دقیقه ای عبورت را تماشا کنم ،
تاب خواهم آورد دوری چند ساله از تو را ؟
در غیاب تو کوهی از کتاب را ورق زدم ،
نیچه را چنان دوره کردم که به برادر تنی من بدل شد
در غیاب تو ترانه های تکان دهنده نوشتم ،
به تماشاى کشورهای جهان رفتم ،
"lمرد" زندگی شدم
اما هنوز جای تو در تک تک دقیقه ها خالی ست ،
شعرها برای زیبا شدن به تکه ای از تو محتاجند
و نوشتن پلی ست که مرا به تو می رساند...
چه کسی باور می کرد در نبود تو تقویم ها ورق بخورند
و من هر سال شمع های تولدم را فوت کنم
بی آن که صدای کف زدنت در گوشم بپیچد ؟
دیگر احتمال بازگشتن تو لطیفه ای ست
که دوستان قدیمی مرا با آن دست می اندازند
و آن قدر در خلأ غیبتت مرده ام
که هیچ زنگ تلفنی از جا نمی پراندم !