Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209
Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210 شبکه اجتماعی نمیدونم - جستجو در پست ها
کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت...همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد...پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد...وارد مغازه شد...با ذوق گفت:ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم ...آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست...به به مبارک باشه ... چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای...پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت و به آرامی گفت: فرقی ندارد فقط ...فقط دردش کم باشه...!!!
شعر دوست دارم محسن یگانه ورژن جدید
من توی زندگیتم ولی پولی ندارم اصلا
تو نادیده گرفتی هر چی که گرفتی از من
بودو نبودم انگار پولی واست نداره
این همه بی خیالی حرصمو در میاره
حرصمو در میاره
تکلیفه واممون رو بهم بگو که بدونم
میدن ، نمیدن ، بگیرم یا نگیرم
میترسم که بفهمم هیچی پولی برام نداری
یا اینکه کنج ارثت هیچ جایی واسم نذاری
آخه پسته میخوام منه بیچاره
مگه تو دنیا کسی پول کم داره
کجای زندگیتم
یه در به در تو خوابت
یه موجود فراری تو اکثر خاطراتت
پیج فیسبوک «سینمای فردین» به نقل از کتاب «خاطرات فردین» نوشت: وقتی در کلاس سوم پای صحبت معلم نشستم احساس کردم که سخت شیفته ی نقش ها و سایه روشنی هایی هستم که همیشه بر صفحات سپید دفترهای نفاشیم جلوه گر می شود.
در خانه، در کوچه، در کلاس درس، همیشه و همه جا دوست داشتم نقاشی کنم اما افسوس که این میل شدید من دوبار مورد حمله ی سخت و کشنده ی معلمین و مربیانم قرار گرفت و درمانده و بیچاره از نقاشی ترسیدم و آن را بدور انداختم، اما خدا می داند که همیشه به نقاش ها و صورتگر ها غبطه خورده ام و همیشه دلم می خواسته که قلم را از دستشان بگیرم و آن را زیر لگد هایم خرد کنم... آخر مگر من چه گناهی کرده بودم که نمی بایست نقاش می شدم. سال سوم دبستان «ترقی» بودم. ساعت دوم یک صبح پنجشنبه بود... نقاشی داشتیم... معلم ما خانمی بود به نام خانم «هاشمی»... ایشان طرحی روی تخته سیاه کشید (گویا طرح یک لیوان بود) و بعد با لحنی تند و خشن به بچه ها دستور داد که از روی آن بکشند... برای من کشیدن یک لیوان کار ساده یی بود، به همین لحاظ بدون توجه به ایشان سرگرم کشیدن منظره یی شدم که درست یک ساعت پیش نمونه ی جاندارش را دیده بودم. وقتی از خانه به مدرسه می آمدم، هوس کردم از پنجره همسایه مان بالا بروم و دوست همکلاسیم را صدا کنم... اما از پشت شیشه، به جای او پدر و مادرش را دیدم که همدیگر را در آغوش گرفته بودند این منظره که برای من کمی خنده آور بود فکر مرا تا مدرسه و تا کلاس نقاشی، مشغول کرد تا جایی که به جای کشیدن لیوان، عکس آن دو را کشیدم که برهم پیچیده بودند. من سرگرم نقاشی بودم که ناگهان احساس کردم که انگار در یک بیابان قرار گرفته ام.
نه صدایی شنیده می شد و نه کلامی به زبان می آمد. یک لحظه تصور کردم در کلاس درس نیستم بلکه در کویری که در آن پرنده پر نمی زند مشغول نقاشی شده ام. سرم را بلند کردم خانم معلم نبود به راست و به چپ خیره شدم. باز هم ایشان را ندیدم، به بچه ها نگاه کردم، همه آنها مرا می پاییدند، به بالای سرم نگاه کردم... خانم معلم با چشم های از حدقه درآمده به نقاشی من نگاه می کرد و از شدت عصبانیت مشغول جویدن لبهایش بود. برای اینکه خودم را لوس کرده باشم تا شاید تخفیفی در مجازاتم بدهد گفتم: خانم هاشمی، این از لیوان قشنگتر است مگر نه. و خانم هاشمی، به جای هر جواب دیگری که لازم بود به کودک نه ساله ای مثل من داده شود، گوشم را درست 180 درجه پیچاند و مرا کشان کشان به دفتر برد. از بخت بد آن روز آقای مدیر «آقای میرخانی» نبود و خانم ناظم که اصولا از من کینه ای شدید در دل داشت، بعد از یک محاکمه صد در صد عادلانه! مرا به وسط حیاط برد و پس از یک ساعت ایستادن زیر آفتاب سوزان اردیبهشت، وقتی زنگ زده شد در حضور همه بچه ها پاهای مرا آماج ضربات ترکه های آلبالو کرد و من بیهوش شدم.
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.در حال مستاصل شد…از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.گفت:ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم…قدری پایین تر آمد.وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.وقتی کمی پایین تر آمد گفت:بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم..