یافتن پست: #خورشید

مائده
مائده
خطوط دستهایت مبهمند
می خواهم فال بگیرم
کولی پیر هم نتوانسته گره انگشتانت را بخواند
صاف بایست
بین دو راهی آیینه و تاریکی مانده ای
می خواهی بپیچی به سمت خورشید اما،
باز هم که کج شدی
هلال زیر شستت هم که دنباله ندارد، به تعبیری: عشقت می رود
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/19 - 13:39 ·
8
zoolal
zoolal
سلامتی خورشید ........
چون هیچکس نمی تونه باش چش توچش کنه!!!
دیدگاه · 1393/01/18 - 23:17 ·
4
bamdad
bamdad
من مسافری زمینی هستم که زمانش به وقت حضورتوست
خورشیدش به افق مهربانی تو طلوع می کند
و ماه آسمانش چشمان توست
دیدگاه · 1393/01/18 - 22:21 ·
5
bamdad
bamdad
کجایی سهراب؟

کجایی که ببینی دیگر هیچکس مثل تو فکر نمیکند

همه راه خانه دوست را گم کرده اند

شبنم فروش ها به جای شبنم اشک به مردم میفروشند

درسبد های پر خواب این انسان نماها،جایی برای سیب سرخ خورشید نیست

شاخه گل های معرفت راهم از بیخ و بن کنده اند

راستی...

یادم رفت بگویم:

تو حق داشتی...

پشت دریا ها یک شهر بود

شهر عشق....

آدمهای این دوره و زمانه به دیوار های کاه گلی و باران خورده آن هم رحم نکردند...

من هم مدتی است نقاشی آخرتو را به پنجره اتاقم زده ام...

میدانی چرا؟

تا هنوز تصور کنم:

دست هر کودک ده ساله ی شهر،شاخه معرفتی است....

پشت دریا ها شهری است...

{-60-}
دیدگاه · 1393/01/9 - 19:07 ·
5
bamdad
bamdad
اینچنین

دلبرانه، میان دشت قدم نزن...

بگذار خورشید

حواسش به آفتابگردان ها باشد...!!!
دیدگاه · 1393/01/9 - 17:07 ·
7
bamdad
bamdad
به چشمهای عاشقت قسم

به نهرهای جاری و رودهای پاک قسم

به صبح با طراوت در آغوش گرفته خورشید را

به اشکهای تر دلشکسته های دنیا

به تنهایی معصومانه ی مادری منتظر

به سپیدارهای منتظر وزش نسیم باد بهاری

به همه ی همه ی نامه هایی که به آب انداخته شد

به بغض های در گلو مانده قسم

دوستت دارم
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/8 - 20:50 ·
8
soheil
soheil
مانده ام در خلوت تاریک دیواری بلند
بردلم پر می زند یاد سپیداری بلند

می شود یک بار دیگر بشنوی حرف مرا ؟

بنگری آیینه حیران افکاری بلند ؟

روزها پیوسته تکرار سکوت کوچه ام

شب اسیر لحظه های خواب و بیداری بلند

بیکران تا ساحل سبز نگاهت میدوم

تا بخوانم قصه های تلخ تکراری بلند

نبض درد آلود چشمانم گواهی خسته اند

بر نبود لحظه های خوب دیداری بلند

خاطراتم حرمت خورشید در خاکسترند

مانده در د امان سرد باغ اسراری بلند

باز هم گم می شوم در ماجرای سایه ها

تا ببینم سایه ی سبز سپیداری بلند
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/8 - 14:10 ·
6
bamdad
bamdad
وقتی خورشید میان چشمان توست

دی ماه که نه... تیر و مرداد است این جا!

گرم ِ گرمم...!

من خود ِ خود تابستانم....!

وقتی تو اینجایی...
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/7 - 00:28 ·
6
soheil
soheil
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
از صلای ازلی تا به سکوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من
اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من
گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من
همره همهمه*ی گله و همپای سکوت
همدم زمزمه*ی نای شبانی گل من
دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من
گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من
گه به خونم خط و گه خط امانی گل من
سر سوداگریت با سر سودایی ماست
وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من
طرح و تصویر مکانی و به رنگ*آمیزی
طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من
شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی
چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:49 ·
3
bamdad
bamdad
بهار که از راه می‌رسد…
جوانه سر می‌زند، شکوفه می‌شکفد،
باران نم‌نم می‌بارد آسمان نفس می‌کشد،

اما…

بهار که از راه می‌رسد…
زمین سبز می‌شود بلبل نغمه خوان می‌شود،
روز نو می‌شود سال نکو می‌شود،

اما… تو چطور؟!

اگر شکوفه شکوفه بروید
و دریغ از شکوفه لبخندی که بر لبانت بنشیند چه؟!

اگر زمین زمین سبز شود
و هنوز برگ‌های پاییزی سنگفرش دلت باشد چه؟!

اگر باران باران طراوت ببارد
و هنوز خاکستر غم و یاس بر شیشه دلت باشد چه؟!

اگر روز روز نو شود
ولی چشم‌هایت به عادت و کهنگی گشوده شود چه؟

اگر گرما گرما مهربانی با طلوع خورشید
بتابد و تو همچنان دل به سرما سپرده باشی چه؟

اگر بهار بهار بیاید و تو زمستان باشی؟
بیا و وجودت را به دست مهربان بهار بسپار تا زندگی را در تو جاری کند

تا… بهار شوی…

بیا و چون بهار طراوت و شکفتن و لبخند و مهربانی و زیبایی و سبزی و تازگی را به هر که دل به زمستان سپرده هدیه کن.
که بهار می‌آید و می‌رود اما تو در تابستان و پاییز و زمستان هم که بمانی بهارآفرین خواهی شد

بیا و تو بهار آفرین باش،
تا دشت دشت مهربانی بروید…
هزار هزار خنده بشکفد…
باران باران محبت ببارد…

تـــــــــــو بـــــــــــــهار آفریــــــــــــن بـــــــــــــــاش!
{-35-}{-35-}
دیدگاه · 1393/01/1 - 23:47 ·
6
bamdad
bamdad
تو آمده بودی
به آن نشانی که من در امتداد رویایم دیده بودم
آه!
آن روز من در خانه نبودم
اما
حضور مانوس تو بردستگیره ی در
گواه یقین من بودبرحصارناباوریم
بال گسترده
انتظارتو رامیکشم
برای تو که شعر بی واژه منی
دربی تابشی خورشید
ژرفای آمدنت راخواهم دید
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/1 - 10:42 ·
4
bamdad
bamdad
من و ضربان قلب تمام آهو های جهان...
من و اولین لحظهء رهش جوجه های در حال آموختن پرواز از لبهء صخره ها...
من و تلاش غزال فراری از دست شیر گرسنه...
من و لحظهء آخر پنهان شدن خورشید زیر ماه...
من و تقلای پلنگی که از سرعت زیادش در تعقیب شکار نتوانسته خوب بپیچد...
من و لحظهء شکار پروانه با شلیک آب از دهان ماهی تفنگی برکه...
من و وقتی که قلب تو را شکار کردم...
من و لحظهء "بعله" ات زیر چادری از ریزه های شیرین قند...
من و لحظهء امضای نا امیدانه ها...
من و گاهِ "آخ" های مادر...
من و "آنِ" اولین چکهء اولین قطرهء اشکِ اولین لحظهء اولین دیدار حریم و حرمت!

ســـــــــــــــــــلام ... ای ماهِ ماه تابِ من ! ... ســــــــــــــــــــــلام ...
... ادامه
دیدگاه · 1392/12/28 - 17:49 ·
3
bamdad
bamdad
وای از امشب

چه بی رحمانه طی می شود

چه آهسته می آید

و چه سنگین می ماند

و چه دیر می رود

مرا به سینه ی شب آویخته اند

به همان جا که مخزن دردهای همه ی شب بیدارهاست

پس این سحر کجاست؟

که دستانش سبدی از سپیده

و چشمانش پر از خورشید

و دهانش پر از گلواژه های عشق و امید.
... ادامه
bamdad
bamdad
وقتی خورشید بر کوه نشست . . .

اشاره کن !

تا آنجا بماند.

می خواهم گیسوانت را

در سرخی غروب آفتاب ببینم

شاید فردا هوا آفتابی نباشد.

شاید . . .
... ادامه
دیدگاه · 1392/12/25 - 22:16 ·
6
Mostafa
Mostafa
اي که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌
عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست
‌عشق یعنی مهر بی‌چون و چرا
عشق یعنی کوشش بی‌ادعا
عشق یعنی عاشق بی‌زحمتی
عشق یعنی بوسه بی‌شهوتی
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه‌ای جاری شده
یک شقایق در میان دشت خار
باور امکان با یک گل بهار
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی

عشق یعنی این که انگوری کنی
عشق یعنی این که زنبوری کنی
عشق یعنی مهربانی در عمل
خلق کیفیت به کندوی عسل
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی یک نگاه آشنا
دیدن افتادگان زیر پا
عشق یعنی تنگ بی ماهی شده
عشق یعنی ، ماهی راهی شده
عشق یعنی مرغ‌های خوش نفس
بردن آنها به بیرون از قفس
عشق یعنی جنگل دور از تبر
دوری سرسبزی از خوف و خطر
عشق یعنی از بدی ها اجتناب
بردن پروانه از لای کتاب
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
ای توانا ، ناتوان عشق باش
پهلوانا ، پهلوان عشق باش
عشق یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر
واگذاری آب را بر تشنه تر
عشق یعنی ساقی کوثر شدن
بی پر و بی پیکر و بی سر شدن
نیمه شب سرمست از جام سروش
در به در انبان خرما روی دوش
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده‌ای درمان کنی
عشق یعنی خویشتن را نان کنی
مهربانی را چنین ارزان کنی
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس
در مقام بخشش از آیین مپرس
هرکسی او را خدایش جان دهد
آدمی باید که او را نان دهد
عشق یعنی عارف بی خرقه ای
عشق یعنی بنده ی بی فرقه ای
عشق یعنی آنچنان در نیستی
تا که معشوقت نداند کیستی
عشق یعنی جسم روحانی شده
قلب خورشیدی نورانی شده
عشق یعنی ذهن زیباآفرین
آسمانی کردن روی زمین
هر که با عشق آشنا شد مست شد
وارد یک راه بی بن بست شد
هرکجا عشق آید و ساکن شود
هرچه ناممکن بود ممکن شود
درجهان هر کارخوب و ماندنی است
رد پای عشق در او دیدنی است
سالک آری عشق رمزی در دل است
شرح و وصف عشق کاری مشکل است
عشق یعنی شور هستی در کلام
عشق یعنی شعر، مستی؛ والسلام
مجتبي كاشاني (سالك)
... ادامه
دیدگاه · 1392/12/25 - 16:04 ·
9
bamdad
bamdad
متین (میراثدار مجنون)
فاصله تابش خود را بر دیگران تنظیم کن

خداوند خورشید را در جایی نهاد که گرم کند ولی نسوزاند!
ıllı YAŁĐA ıllı
0.338047001392083558_taknaz.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
orkhan
1348161580.jpg orkhan
Noosha
این چندمین تولد توست؟
و چندمین انبساط مجدد کائنات؟
این جندمین بارخلقت است؟
و چندمین انفجار سکوت؟
چندمین لبخند آفرینش؟
خورشید را چندمین بار است که میبینی؟
و پروانه ساعتها چندمین بار است که میچرخد؟
و ثانیه چندمین بار است که به احترام تو برمیخیزد؟
چندمین بار است که مجدداً نفس میکشی؟
چندمین دم!؟
چندمین آن!؟
آه که تو چقدر خوشبختی!
و جهان چه پرغوغاست ……
که بینهایتمین تولد تو را جشن میگیرد
شهرزاد
شهرزاد
شاید هنوز هم در پشت چشم های له شده درعمق انجماد
یک چیز نیم زنده ی مغشوش بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
شاید ، ولی چه خالی بی پایانی !
خورشید مرده بود
و هیچکس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته است ، است !‌
دیدگاه · 1392/12/18 - 23:10 ·
9
صفحات: 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ