Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
شبکه اجتماعی نمیدونم - جستجو در پست ها

 

یافتن پست: #راننده

abbasali
abbasali
نفس نفس زنون خودم رو رسوندم به اتوبوس راننده میگه:می خوای سوار شی؟میگم پـَـ نـَـ پـَـ اومدم سفر خوشی رو براتون آرزو کنم{-126-}
abbasali
abbasali
به یارو راننده میگم..آقا اگه میشه یكم سریعتر..الان هواپیما میپره... میگه..به سلامتی مسافرین؟.... گفتم پَــ نَــ پَــ فندك هواپیما دیشب دستم جامونده....میرم بدم به رانندش
... ادامه
abbasali
abbasali
از تاکسی پیدا شدم به راننده نیگا میکنم,میگه باقی پولتو میخوای؟میگم پـــَ نَ پـَـَــــ میخوام یه دل سیر نیگات کنم میری دلتنگت نشم{-121-}
abbasali
abbasali
راننده زن را چطور بشناسیم 1) اگه ماشینش پنچر بشه کاپوت ماشین رو بالا میزنه و توی ماشینو نگاه میکنه! 2) اگه راهنمای چپ رو بزنه و سمت راست بپیچه! 3) وقتی پشت سرش باشی و چراغ بزنی یا بوق بزنی توی آینه رو نگاه کنه تازه یادش میاد که روسریش رو باید درست کنه! 4) وقتی که با سرعت 140 تا یه پیچ رو دور بزنه! (البته این یکی در مورد خانوم ها صدق نمیکنه چون اونا بشتر از 14 تا نمیرن) 5) وقتی که برن پمپ بنزین و بعد از زدن بنزین با همون شیلنگ داخل باک حرکت کنن برن!
... ادامه
ERFANHOSSEIN
ERFANHOSSEIN
آبروی دینمان را چند می فروشیم؟ یکی از نیروهای فرهنگی بود. در یکی از مراکز اسلامی اروپا. عمرش را گذاشته بود روی این کار. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد . می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه. توجیهی به دلم آمد که شاید خواسته کمتر با من حساب کند. اما این فقط توجیه بود. آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ... گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آوردو گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم . وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم .. ........{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}
صفحات: 8 9 10 11 12

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ