گاهی واقعا خیال می کنم،
روی دست خدا مانده ام!
خسته اش کرده ام!
راهی نیست...
باید چمدانم را ببندم،
راه بیفتم... بروم...
و می روم..
اما به درگاه نرسیده از خودم می پرسم:
کجا... ؟!
کجا را دارم؟! کجا بروم؟!
دلواپسِ غربتِ من نباش
در این دیار
پنجره ها
عادتِ دیرینهای دارند
به باران
و باران به خیسی خیابان
و خیابانها به آدمهایِ تنها
آدمهایی که در تاریکی شب میدوند
تا زودتر به خانههای سردشان برسند
آدمهایی که دردِ بیکسی خود را فراموش میکنند
و به عزیزشان مینویسند
دلواپسِ غربتِ من نباش
اینجا بعد از تو
پنجره
و باران
نزدیکترینها هستند به من
و خیابان
خیابان ... هنوز هم راهیِ است برای رسیدن
... ادامه