ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
#اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
«فاضل نظری»
متشکرم داداش بامداد گل
1392/12/25 - 21:22خیلی زیبا و بجا بود
خواهش
1392/12/25 - 21:25زیبا که هست
ولی بجا بودن رو من نمیتونم تشخیص بدم
اون دیگه با خودت...