اینقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار
هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...
ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم
بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار !
تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست
من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !!!
محمد خیلی خوبه با گفتگو مواضع خودت رو تغییر دادی
1394/02/14 - 13:20مرجان حسود نباش بازی سن و سال نمیشناسه
بله داش
1394/02/14 - 15:14رضا واقعا این بازیا جذابیت چی داره؟ آخه چارتا انیمیشن چ جذابیتی داره؟
1394/02/14 - 20:05 توسط Mobileفقط یه نکته ای:
1394/02/14 - 20:10 توسط Mobileمحمد چرا موضع ات رو تغییر دادی؟ رضا میگه با بیل میام سراغت بریم ورزش کنیم, خخخخ
محمد ممنون از تایید
1394/02/14 - 23:34مرجان جذابیت هنری بازیها خوبه البته باید حوصله داشته باشی .
1394/02/15 - 08:26مرجان راست میگی؟؟؟ ینی رضا منظورش بود بریم ورزش
آره رضا داره میگه با بیل برید ورزش، حتی رقص.
1394/02/15 - 09:39تو میتونی یه کناری بشینی واس رضا بخونی یا بشکن بزنی براش، رضا هم باغچه رو بیل میزنه با انرژی
ولی فک نکنم رضا منظورش این باشه باید بیشتر تحقیق کنیم
1394/02/15 - 10:15مرجان چرا الکی محمد رو گول میزنی
1394/02/15 - 13:45