زندگی خوردن چوب از دست پدر
شایم بوسه به دست مادر باشد .
مادرم شبنم غلتیده به باغ
پدرم شمع شب تیره و تار ......
این دس نوشتم خیلی دوس دارم واسه مامان بابا نوشتم
دلم
سردتر از هر جایی
چون نفس های واپسین شمع
که طوفان سرنوشت
آخرین چشم زهر را از او گرفت
و حس آخر آب از سر گذشته ای که
زمانه بازیش می دهد
هنوز
به سراب نشسته ای که
آرزوهایش را
به آبی روان بنیان کرده
من
در سکوت رویاها
در زمزمه های راکد
با نبضی خسته
آرزوهای دلم را
در زیرزمین کودکی ام
به گل می گیرم....
انگاه که غرور کسی را له میکنی..
انگاه که کاخ ارزو های کسی را ویران میکنی..
انگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی..
انگاه که بنده ای را نادیده می انگاری..
انگاه که حتی گوشت را میبندی تا صدای خرد شدن غرورش رانشنوی..
انگاه که خدا را میبینی و بنده خدا را نادیده میگیری..
میخواهم بدانم دستانت را بسوی کدام اسمان دراز میکنی تا برای خوشبختی خودت دعاکنی..
منو عشق آسمونيت منو اون نامهربونيت منو حرفاي نگفته منوکشته زخم دوريت.
منو باور نگاهت منو حادثه هاي خامت من و تو و ياد و خيالت
من و تو خاطرهامون من و تو همه نگامون
نشدم جدا يه لحظه من اسير لحظه هامون
گفتي نمي خواي بموني کنارم برو ديگه باهات کاري ندارم
واسه عشق آسمونيتون همه مهربوني تو دلم جايي برات ندارم
گفتم نمي خواي ببيني کي هستم همه زندگيمو پاي تو بستم
بيا خستم منتظر نشستم نگو مستم قلبمو شکستم
يادته شباي پر غم و غصته نمي خواستم ببينم اشک چشاتو
حالا نيستي ببيني دارم ميميرم واسه ديدن يه لحظه خندهاتو
همه زندگيم بود به پاي تو بودن نفسم بود براي تو
ولي راحت کردي تو فراموشم فکر کردي شمعمو من تموم مي شم
سرت شلوغه آخه وقت نداري همگاني شدي تو که شان نداري
تو که مي گفتي چيزي کم نداري وقتي با مني هيچ وقت غم نداري
پس ديدي زير پات له شدم تو مه شکنو منم مه شدم
مي خوام باهم باشيم هنوز تا ابد اگه اين دستو نبردم بريم دست بعد
يادته شبهاي پر غم و غصته نمي خواستم ببينم اشک چشاتو
حالا نيستي ببيني دارم ميميرم واسه ديدن يه لحظه خندهاتو
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهري
آنگاه که غرور کسے را لہِ می کنے ،
آنگاه ڪہِ ڪاخ آرزوہِاے ڪسے را ویـــــــران میڪنے ،
آنگاه ڪہِ شمع امید ڪسے را خاموش میکنے ،
آنگاه ڪہِ بنده اے را نادیده می انگارے ،
آنگاه ڪہِ حتے گوشت را مے بندے تا صداے خُرد شدن غرورش را نشنوے ،
آنگاه ڪہِ خدا را میبینے و بنده خدا را نادیده مے انگارے !
مے خواهم بدانم ،
دستانت را به سوے ڪدام آسمان دراز مے کنے تا
براے خوشبختے خودت دعا ڪنے ؟
گل ها را دوست داری.
چه عشقی میکند گل سرخ وقتی"تو" گلبرگ های لطیفش را نوازش میکنی.....
چه قدر دل نرگس میلرزد وقتی چشمانت را میبندی و عمیق عطرش را می بلعی...
کا کتوس اتاقت...چقدر آرام است وقتی"تو" مواظبش هستی...
و من چقدر خوشبخت هستم...
شمعدانی کوچک باغچه ات...که دیروز مرا لگد کردی و رد شدی...
برای دیدن اولین شکوفه بهاری باغچه ات....