یافتن پست: #فنجان

shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
چند تکه از تو
پریشان افتاد
ته فنجانی که فالم را می گرفت…
می گفت آرام نیستی
و فردا هیچ نامه ای نخواهد آمد…
دیدگاه · 1391/11/1 - 11:52 ·
3
iman
iman
عجب شعر وحشتناکی!!!!!!!{-60-}
من که تصویری ندارم در نگاه هیچ کس

خوب شد هر گز نبودم تکیه گاه هیچ کس


کاش فنجانی نسازد کوزه گر از خاک من

تا نیفتد در دلم فال سیاه هیچ کس


زیر بار ظلممان دارد زمین خم میشود

بی تفاوت شد خدا هم چون که آه هیچ کس...


بهترین تقدیر گلها چیدن و پژمردن است

سعی کن هرگز نباشی دلبخواه هیچکس


آخرش چوپان تو را با خنده ای سر میبرد

کاش میشد تا نباشی در پناه هیچ کس


عاقبت در زجر هستی قرص نانت میکنند

ماه دور از دست باش و قرص ماه هیچکس.....


امیر احسان دولت آبادی
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
دلم تنگ می شـود گاهـی ...
برای يک دوستت دارمِ سـاده !
دو فنجـان قهــوه ی داغ !
سه روز تعـطيلی در زمسـتان !
چـهار خنـده ی بلنــد !
و پنــج انگشـتِ دوست داشتـنی !
که لابلای انگشتانم جای گیرد
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
نیمه شبـــــــ زمستانـــــــ...

دل تنگیـــــــ های زرد..

کافــــــــــه ارامـــــــــ..

دلتنگیـــــــــ های همیشگیــــــــ..

رها میشومـ در خیالــــــ خیســــــــ چشمهایمـــــــــ..

از برهنگیـــ این شبـــ نا تمامـــــ

از جادوی مهتابـــــ پشتــــ پنجره!

از خطوط قهوهــــ ته فنجانـــــ

یا از انحنایــــ خاموشـــ خیابانـــ..پیادروها..

لحظه ای بیرونـ بیا و بگذار تمام شـود

اینــ نمایشـــ دلگیر نگاه و خاطره ها!

ای گمشده تمامـــ این سالها!
... ادامه
دیدگاه · 1391/10/20 - 00:49 ·
5
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
چند تکه از تو
پریشان افتاد
ته فنجانی که فالم را می گرفت…
می گفت آرام نیستی
و فردا هیچ نامه ای نخواهد آمد…
.
دیدگاه · 1391/10/19 - 15:43 ·
3
Noosha
Safe6345979707650.jpg Noosha
تزئین هندونه شب یلدا به شکل فنجان{-41-}{-37-}
MONA
MONA
حالا من مانده ام و

پنجره ای خالی و

فنجان قهوه ای

که از حرف های نگفته

پشیمان است...
دیدگاه · 1391/09/3 - 23:55 ·
7
شهرزاد
04.jpg شهرزاد
...
شهرزاد
644542_461821710528983_197240032_n.jpg شهرزاد
برای تکیه گاه بودن
آنچه اصلا اهمیت ندارد,
اندازه است!
...
چه فیل ها
که محتاج فنجانی از مهربانی اند!
دیدگاه · 1391/07/18 - 22:51 ·
5
LeilA
LeilA
دلم تنگ می شود گاهی برای

یک "دوستت دارم"ساده

دو فنجان قهوه ...

سه روز تعطیلی در زمستان

چهار خنده ی بلند

و...

پنج انگشت دوست داشتی

انگشتانی که نوازش گر دستهایم بود ...

دستهای تنهایم که

به بهانه ی سرمای اسفندماه در جیبهایم فرو رفته است ...
... ادامه
دیدگاه · 1391/06/29 - 11:40 ·
7
Noosha
0.612314001343343565_pixnaz_ir.jpg Noosha
عکسی از هنرنمایی دختری با فنجان قهوه{-81-}
دیدگاه · 1391/06/28 - 13:33 ·
7
abbasali
abbasali
زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید... زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شدا گفت: "آره یادمه..."شوهرش به سختی‌ گفت:_ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست...)یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!_آره اونم یادمه... مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده
... ادامه
دیدگاه · 1390/09/8 - 00:07 در پسرونه ·
1
a.ž.ה.a.$
a.ž.ה.a.$
چرا دعوتم نمی کنی به قهوه<br> از فنجان چشم های قهوه ایت<br> فال من آنجاست<br> در چشم هایی که آهسته سرد می شوند...!
دیدگاه · 1390/08/10 - 17:12 ·
4
a.ž.ה.a.$
a.ž.ה.a.$
چرا دعوتم نمی کنی<br> به قهوه<br> از فنجان چشم های قهوه ایت<br> فال من آنجاست<br> در چشم هایی که آهسته سرد می شوند...!
دیدگاه · 1390/07/27 - 20:37 ·
تشنه لبان
تشنه لبان
هرگز از مرگ نهراسیده ام اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود...............................شيطان اندازه يک حبّه قند است گاهي مي افتد توي فنجانِ دلِ ما حل مي شود آرام آرام بي آنکه اصلا ً ما بفهميم و روحمان سر مي کشد آن را، آن چاي شيرين را شيطان زهرآگين ِديرين را آن وقت او خون مي شود در خانه تن مي چرخد و مي گردد و مي ماند آنجا او مي شود من
... ادامه
دیدگاه · 1390/05/30 - 16:58 ·
2
صفحات: 2 3 4 5 6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ