اگه می بینی می ترسم ، اگه چیزی نمی پرسم...
اگه بیهوده پوسیدم ، من از ترس تو ترسیدم !
از این لب بستگی ها و از این دل خستگی ها و...
توی ظهر یه تابستون از این یخ بستگی ها و ...
از این تسلیم اجباری به این تقویم تکراری ...
تموم عمرو بخشیــدم ، من از ترس تو ترسیـدم !
بیا و تکیه گاهم شـو از آغاز همین قصه...
آخه چشمات چراغ من ، چرا می ترسی هم غصه ... ؟
مگه هر قطره بارون واسه دریا یه دنیا نیست... ؟
تو که باشی منم هستم دیگه این قطره تنها نیست ...
توی این جشن بارونی ، تو دریایی نمی دونی ...
یه عمری تو گوشِت خوندن نمیذاریم ، نمی تونی ...
چه حرفــــــــــایی تو دل هامون ،ســــوالا که نپرسیدیم ...
دوباره از نگاه هــــم من و تو هر دو ترسیدیــم ....
#رهـا_اعتمادی
شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکتهای میوه رو توی ماشین مشتریها میذاشت و انعام میگرفت …
1391/12/18 - 21:26پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیکتر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوههای خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالمترهاشو ببره خونه … میتونست قسمتهای خراب میوهها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچههاش …
هم اسراف نمیشد هم …
هم بچههاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید … دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه … تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان … مادر جان! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه …
پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه … مُو مُستَحق نیستُم!
زن گفت: اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچههات بگیر!
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوههارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه …. پیر شی! الهی خیر بیبینی مادر!