یافتن پست: #لاستیک

shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
شمام یادتونه؟؟؟)
اسم:غلام
فامیل:غلامی
غذا:غلام پلو
میوه:غلام سبز
شغل:غلام فروش
شهر:غلام رود
کشور:غلامستان
گل:غلام بو
شی:غلام پلاستیکی
... ادامه
دیدگاه · 1391/10/15 - 23:18 ·
4
iman
Povertà.PNG iman
قدیما یادش بخیر ....

وقتی بهترین اسباب بازی هامون، لوکس یا خریدنی نبود ...

وقتی یه لاستیک کهنه ی دوچرخه و یک تکه چوب ، تمام روزمون رو پر از شادی و شور و نشاط میکرد

گاهی با تعجب از خودم می پرسم اون روزها کجا رفت ....

هنوز باورم نمیشه اون روزها دیگه بر نمیگرده ...
... ادامه
دیدگاه · 1391/10/4 - 00:02 ·
4
mamadlsd
mamadlsd
داداشم اومده خونه دیدم یه چای ساز برقی دستشه ! میپرسم اینو ا کجا آوردیش؟ دیدم میخنده پایین چایسازو نشونم میده میبینم قسمت پلاستیکی زیرش ذوب شده!
گفتم پیداش کردی ؟
میگه ماشینو بردم تعمیرگاه، تعمیرکاره گفته یه چای واسه خودت بریز بخور!چای رو ریختم اومدم نشستم بخورمش که دیدم یه بوهایی میاد برگشتم دیدم وای چایسازو گذاشتم رو بخاری:-))))))))))))))))))
منو میگی دل و رودم از خنده ریخت رو فرش:-))))))))))))
آخه تو که چایساز ندیدی تو عمرت کاردو بخوری جای چای:-))))))))))
هیچی دیگه، رفته 70 تومن واسه تعمیرکاره چایساز خریده اینو آورده خونه:-))))))))))))
داداش باهوشه دارم من;-)
... ادامه
دیدگاه · 1391/10/3 - 00:27 ·
4
شهريار
2552.gif شهريار
به نظر شما در اين صحنه چه اتفاقي ميوفته ؟
justin
60969_379155188840798_809510997_n.jpg justin
صدای در زدن آمد
زن در را باز کرد و مردی با چهره خسته اما خندان وارد شد
مرد: سلام ، سحر برگشته؟
زن : نه هنوز مدرسه ست.چی شده؟

مرد: براش از شهر اون لباسی رو که قول داده بودم خریدم
زن لبخندی از سر رضایت زد و مرد را در آغوش گرفت : حتما خیلی خوشحال میشه
مرد که بیقرار دیدن دخترش در لباس نو بود آهسته گفت: خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچه نکنه، بهش خیلی وقت بود قول داده بودم
زن : ایشالا، که همیشه سرت بلند...باشه، هوا سرده بریم تو بشینیم تا برات چایی بریزم
مرد: ببین سحر چی دوست داره امشب همونو درست تا دیگه خیلی خوشحال بشه...
زن که مشغول شستن استکان بود پرسید: امروز خبری بود؟
مرد: نه، اما تو راه همش داشتم فکر میکردم آخه بعضی آدمها ماشین هایی سوار میشن که لاستیکاش تمام سرمایه ی من می ارزه
زن استکان چایی را به دست مرد داد و گفت : سرمایه ی تو سحره...
مرد لبخندی زد که در همین لحظه صدای در بلند شد و کسی مکرر فریاد کرد:
سیداحمد بدو... سید احمد بدو مدرسه آتیش گرفته ... بچه ها سوختن...{-31-}{-31-}
دیدگاه · 1391/09/27 - 14:46 ·
3
saeid
Picture 031new.jpg saeid
محل بوکس

محل بوکس از داخل طناب‌ها 6.10 × 6.10 متر مساوی با 20 ×20 فوت و از خارج 8 × 8 متر مساوی با 26 × 26 فوت می‌‌باشد. گوشه‌ها بایستی بخوبی (در قدیم با پارچه و پنبه)توسط تشکهای مخصوص پوشیده شود. محوطه از چهار طرف توسط 4 طناب پوشیده شده که قطر طنابها یک اینچ و روی آن توسط پارچه نرمی یا لاستیک پوشانده می‌‌شود. فواصل طناب‌ها از کف محوطه به ترتیب 30 , 60 , 90 , 120 سانتی متر می‌‌باشد. کف محوطه بوکس بایستی با تشک به ضخامت 5 سانتی متر و روی تشک را نیز با برزنت محکم پوشیده شده و توسط طناب به کف محوطه بسته می‌‌شود.
... ادامه
Mostafa
Mostafa
سلامتی دهه شصتی ها که ماشین کنترلی نداشتن
ولی یه نخ دومتری به ماشین پلاستیکیشون میبستن و ذوق دنیارو میکردن
که ماشینشون ۲ متر عقب تر از خودشون راه میره !
... ادامه
Mostafa
zimg_003_3.jpg Mostafa
۷۰ درصد مواد پلاستیکی به دریا ریخته می‌شود.
MONA
527124_433906776644935_901670298_n.jpg MONA
{-16-}
Mostafa
Mostafa
دمپایی پلاستیکی واسه حموم خریدیم ، توش یه کاغذه که روش نوشته در صورت بروز هرگونه اشکال لطفا به فروشنده مراجعه فرمایید...
الان ذهنم درگیر اینه که اشکالی که در مواجهه با دمپایی پلاستیکیِ حموم ممکنه بروز کنه چی میتونه باشه مثلا؟!؟!؟!...
... ادامه
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .

در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد : ..........این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه
... ادامه
دیدگاه · 1391/04/12 - 08:17 ·
1
محمد
محمد
.
وسط جاده خلخال زنجان پنچری ماشینمو می گرفتم یه آقاه رسید گفت پنچر شدی؟
گفتم پـَـ نـَـ پـَـ لاستیکم گرمش شد در آوردم هوا بخوره!!
دیدگاه · 1390/09/18 - 00:32 ·
4
abbasali
abbasali
شعر<strong> اول مهر </strong>از:سیدمهدی واحدی اردکانی<br>اول مهر گِه مشه هُرّی دلُم تَه مریزه...اَشکُگام حلقه مِشه شُرّی گَلُم تَه مِلیزه <br> کُوشُگِ لاستیکی و تَمبونِ جیم یادُم میاد...کاکاسِین جلو مِرَفت هِیُم مِکِرد رَدُّم بیا <br> واشِ نورِ موشیُگ خونا مِشُد شُو روشنُگ...بَخچِ ناشتِی مادرُم دُرُس مِکِرد اُو روغنُگ <br> اُو و جارو دَمِ در هَررو مِکِرد آمَندَلی....پاک مِکِرد او صُب تا صُب میز بچا و صندلی <br> زِنگِ اول همیشه مشقای شُو خط مِزَدَن....وَختی آغا دور مِکِرد،بِچا به هم لَت مِزَدَن <br> روز اول خو نبود دَسِ کسی هیشتا کتاب....آغا تاظم مدادن مُفتَکَیُگ چَنتا کتاب <br> دفتر و کتاب ما جاش تو کیف و کوله نَبو....اما جِلتُ وَرَخِ کتاب ما چوله نَبو <br> پُسَرِ ارباب و رَیَت پیش هم فرقی نداش...هر که املا بیس مِشُد او شُو دِگه مَشقی نداش <br> فکر و ذکرِ بَچُگا هَمَش مِشُد درس و کتاب....سیلی و تیپا مُخُورد هرکی نداشت مشق و حساب <br> .....اگه تو معنی جایی اشکال داشتین بگین</strong>
... ادامه
abbasali
abbasali
با ماشین رفتم رو توپ پلاستیکی برادر زاده ام بوم صدا داد!بابام پرسید چی بود!؟گفتم توپ رفت زیر لاستیک!!میپرسه ترکید!!!؟میگم پـَـ نـَـ پـَـ قل قلکش اومد اونم صدای قه قه اش بود که شنیدی
... ادامه
abbasali
abbasali
سوار تاکسیم میگم آقا نگه دارید. میگه پیاده میشی؟ گفتم پـَـ نـَـ پــَـ میخوام باد لاستیکا رو چک کنم...!!
صفحات: 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ