خداوند وقتی انسانها رو آفرید با قلم سرطلا و مرغ پرطلا روی پیشونیشون نوشت قصه خوب سرنوشت. اما تا نوبت به ما رسید قلم سر طلا شکست و مرغ پرطلا پرواز کرد و روی پیشونیمون نوشت اسیر سرنوشت.

مشخصات

موارد دیگر
0$D->usr->favs) ) { ?>
مجتبی جعفری (آفلاين)
139 پست
4 ديدگاه
212.5 امتياز
1365-05-07
m -
اسلام
قم
کارمند
نمی کشم
asiresarnevesht7.blogfa...

دنبال‌کنندگان

(33 کاربر)

آخرین بازدید کنندگان

حس من


مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
"سگ باهوش" قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازش نزدیک می­شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود (لطفاً 12 سوسیس و یه ران گوشت بدین). 10 دلار هم همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ­ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط­ کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ­ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شمارة آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود. سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می­کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده ش
... ادامه
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
"سنگ تراش" روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او، خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر ثروتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم. در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و ا
... ادامه
دیدگاه · 1391/04/13 - 08:11 ·
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
"پیک نیک لاک پشت ها"

یک روز خانواده لاک­ پشت ها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد آهسته عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن. در نهایت خانواده ی لاک پشت ها، خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسبی که میخواستند را پیدا کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیک نیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند. پیک نیک بدون نمک یک فاجعه بود، و همه آن ها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوان ترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید که من نمیرم. بخاطر اینکه او سریع ترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود او بالاخره قبول کرد که به یک شرط بره اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت ..... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ...... شش سال .... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمیتونس
... ادامه
دیدگاه · 1391/04/13 - 08:10 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شام چي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم ش
... ادامه
دیدگاه · 1391/04/13 - 08:10 ·
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
ببخشید منظورم اینه که برای نوشتن متن، تمام متن ها پشت سر هم نوشته میشه
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
آقا رضا این عیب قبلا هم بوده لطفا درستش کنید. نمیشه از اینتر برای ارسال پست استفاده کرد
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
(قلبهای بدون فاصله) استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم. استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟ شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد... سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد. آنها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟ آنها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است.
... ادامه
دیدگاه · 1391/04/12 - 08:17 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند". تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌تواند شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.

آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاو
... ادامه
دیدگاه · 1391/04/12 - 08:17 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم
پادشاه گفت:....من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد.
... ادامه
دیدگاه · 1391/04/12 - 08:17 ·
2
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .

در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد : ..........این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه
... ادامه
دیدگاه · 1391/04/12 - 08:17 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم . بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم
... ادامه
دیدگاه · 1391/04/12 - 08:16 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
ازدست دادن کسی که دوستش داريم خيلی دشوار است اما اکنون به اين نتيجه رسيده ام که کسی ، کسی را از دست نميدهد زيرا‎ ‎مالک آن نيست و‎ ‎اين يعنی آزادی داشتن بهترينهای دنيا بدون آنکه صاحبشان باشی (دکتر شريعتی)
... ادامه
دیدگاه · 1391/04/11 - 13:06 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
هر بار كودكانه دست كسي را گرفتم، گم شدم ...

آنقدر كه در من ترس از گرفتن دست كسي هست، ترس از گم شدن نيست
دیدگاه · 1391/04/11 - 13:05 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
وقتي توي مجله از مضرات سيگار خوندم... اونقدر وحشت كردم

كه قسم خوردم ديگه مجله نخونم
دیدگاه · 1391/04/11 - 12:56 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
اونور دنيا: موفقيت مدير بر اساس پيشرفت مجموعه تحت مديريتش سنجيده می­ شود. اينور دنيا: موفقيت مدير سنجيده نمی­ شود، خود مدير بودن نشانه موفقيت است. اونور دنيا: مديران بعضی وقت­ها استعفا می ­دهند. اينور دنيا: عشق به خدمت مانع از استعفا می ­شود. اونور دنيا: افراد از مشاغل پايين شروع می­ کنند و به تدريج ممکن است مدير شوند. اينور دنيا: افراد مادرزادی مدير هستند و اولين شغلشان در بيست سالگی مديريت بزرگترين شرکت­ های کشور است. اونور دنيا: برای يک پست مديريت، دنبال مدير می گردند. اينور دنيا: برای يک فرد، دنبال پست مديريت می ­گردند و در صورت لزوم اين پست ساخته می ­شود. اونور دنيا: يک کارمند ساده ممکن است سه سال بعد مدير شود. اينور دنيا: يک کارمند ساده سه سال بعد همان کارمند ساده است در حاليکه مديرش سه بار عوض شده. اونور دنيا: اگر بخواهند از دانش و تجربه کسی حداکثر استفاده را بکنند، او را مشاور می ­کنند. اينور دنيا: اگر بخواهند از کسی هيچ استفاده­ ای نکنند او را مشاور می ­کنند. اونور دنيا: اگر کسی از کار برکنار شود ، عذر خواهی می ­کند و حتی ممکن است محاکمه شود
... ادامه
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
ﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﻣﯿﮕﻪ : ﺍﻟﻒ = ﺏ ﺏ = ﺝ ﭘﺲ : ﺍﻟﻒ = ﺝ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﻣﯿﮕﻪ: ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﺷﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ. ﭘﺲ ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ !
... ادامه
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﺑﯿﺼﺪﺍ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ !؟ ﺑﺨﺶ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪﯼ ﭼﺘﺮ ﻧﺠﺎﺕ !
دیدگاه · 1391/01/16 - 11:09 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﺮﺍﻧﺳﻠﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ۱۴۴ ، ﺑﺎ ۱۴۱
ﺷﺎﺭﮊ ﮐﻨﯽ !
دیدگاه · 1391/01/16 - 10:54 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻦ ؟ ﭼﺮﺍ ﺳﯿﺼﺪ ﺗﻮﻣﻦ ، ﺳﯽ ﺗﺎ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻨﯽ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﻫﺸﺘﺼﺪ ﺗﻮﻣﻦ ، ﻫﺸﺖ ﺗﺎ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻨﯽ ﻣﯿﺸﻪ !؟
... ادامه
دیدگاه · 1391/01/16 - 10:52 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
دیدن یه سوسک توی اتاق خواب در واقع مسئله خاصی نیست! مسئله خاص از اونجا شروع میشه که: سوسکه ناپدید میشه…!!
دیدگاه · 1391/01/16 - 10:35 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
به سلامتی میبینم که در اینجا هم تخته شد و ... موفق باشید
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب،هزار شب پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام!دکتر شریعتی
دیدگاه · 1390/12/4 - 14:52 ·
1
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب،هزار شب پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام!دکتر شریعتی
دیدگاه · 1390/12/4 - 14:52 ·
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب،هزار شب پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام!دکتر شریعتی
دیدگاه · 1390/12/4 - 14:52 ·
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب،هزار شب پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام!دکتر شریعتی
دیدگاه · 1390/12/4 - 14:52 ·
صفحات: 1 2 3 4 5 6