در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم: اطلاعات لطفا!
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات!
گفتم: انگشتم درد گرفته ...
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشک ها سرازیر شد.
پرسید: مامانت خونه نیست؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم رو انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جایخی می رسد؟
گفتم: می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یه تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات
پرسیدم: تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جواب داد.
بعد از آن برای همه سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس میگرفتم. سوال های جغرافی ام را از او میپرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد، با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی زد که عموما بزرگتر ها برای دلداری بچه ها میگویند. ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز میخوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل شوند؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر میشدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت میکردم.
احساس میکردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش پاسخ داد: اطلاعات!
ناخودآگاه گفتم: میشود بگوئید تعمیر را چگونه مینویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر میکنم تا حالا انگشتت خوب شده!
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، میدانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت: تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا میتوانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟
گفت: لطفا این کار را بکن، بگو میخواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات!
گفتم که میخواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم : بله، یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار میکرد، چون این اواخر سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
بغض شدیدی گلویم را گرفت. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند:
"به او بگو دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، خودش منظور مرا می فهمد ..."
زیباااااااااا بود.
1391/07/18 - 17:58خیلی قشنگ بود داداشی بازم ازین داستانهای تکان دهنده بگو
1391/07/19 - 00:49حتما 3 تا گل برای 3 تا گل
1391/07/20 - 00:37کاساندان : پس از شاهنشاه ایران او نخسین شخصیت قدرتمند کشور ایران بوده است . کاساندان تحت نام ملکه٢٨ کشور آسیایی در کنار همسرش کورش بزرگ حکمرانی میکرده است . مورخین یونانی ( گزنفون ) از ویبا نیکی و بزرگ منشی یاد کرده است .
گردآفرید : یکی دیگر از پهلونان سرزمین ایران . تاریخ از او به عنوان دختر گژدهم یاد میکند که بالباسیمردانه با سهراب زور آزمایی کرد . فردوسی بزرگ از او به نام زنی جنگجو و دلیر از سرزمین پاکان یادمیکند .
آریاتس : یکی از سرداران مبارز هخامنشی ایران در سالهای پیش از میلاد . مورخین یونانی در چند جا نامیکوتاه از وی به میان آورده اند .
گردیه : بانوی جنگجوی ایرانی . او خواهر بهرام چوبینه بود . فردوسی بزرگ از او به عنوان هسمرخسروپرویز یاد کرده که در چند نبردها در کنار شاهنشاه قرار داشته است و دلاوری بسیاری از خود نشان دادهاست . ( ساسانی ٣۴٨ + شاهنامه فردوسی )٢٧۴
شیرین : شاهزاده ارمنی . ارمنستان یکی از شهرهای کوچک ایران بود و شاه ارمنستان زیرا نظر شاهنشاه ایران . خسرو پرویز و شیرن حماسه ای از خود ساختند که همیشه در تاریخ ماندگار ماند . شیرین از خسرو ۴ فرزند به نامهای نستور – شهریار – فرود و مردانشه بدنیا آورد که هر چهار فرزند وی در زندان کشته شدند .
پس او سر بر بالین ( جسد بی جان ) خسرو نهاند و با خوردن زهری عشق اش به خسرو را جاودانه ساخت و هردو جان باختند .
بانو گشنسب : دختر دیگر رستم – خواهر زربانوی دلیر . نام بانو گشسب جنگجو در برزونامه و بهمن نامه بسیار آمده است . یکی از مشهورترین حکایت های او نبرد سه گانه فرامرز – رستم و بانوگشسب است . او منظومه ای نیز به نام خود دارد که هم اکنون نسخه ای از آن در کتابخانه ملی پاریس و در کتابخانه ملی بریتانیاموجود است.
بزار یه کمی فکر کنم ببینم چیزی یادم میاد بگم بهت
1391/06/27 - 12:37مهرك تو چقدر گل و مهربون و خوشكلي همه اينا برگشت به خودم
1391/06/27 - 12:54شهریار اره راس میگی تو همه اینا هستی گلی خوشگلی زیبایی مهربونی خوش اندامی جیگر گوشه ای رعنایی تو دل برویی تو همه اینا هستی ولی من چی؟منم یه ادم دروغگوام هههههههه
1391/06/27 - 12:56ليلا هههههههه دمت گرم / جوابتو تايپ كردم ولي نفرستادم چون جواب خوب بود نخواستم بهت ضد حال بزنم
1391/06/27 - 13:21شهریار ضد حال بزن خیلی وقته کسی بهم نزده
1391/06/27 - 13:22نه ديگه - چون خيلي با جوابت حال كردم تو برنده شدي من اعتراف ميكنم
1391/06/27 - 13:26هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
1391/06/27 - 13:30رضا
1391/06/27 - 17:25