در روزهایی که هنوز پای شیرینیهای مربایی و نارگیلی و دانمارکی به میزهای پذیرایی باز نشده بود، باقلوا، مسقطی، راحتالحلقوم و سوهان پای ثابت تشریفات عید به حساب میآمدند؛ شیرینیهای سنتیای که عمر بعضی از آنها تا زمان قاجار میرسد و هنوز هم گاهی در حاشیه پذیرایی نوروزی جایی برای خودشان دست و پا میکنند.
قدیم؛ وقتی خبری از شکلاتهای رنگارنگ نوروزی نبود، سفره هفتسین با ظرف نقل تزئین میشد. نقلهای بادامی، بیدمشک، هلدار و... که عموما سوغات تبریز و اردبیل و خراسان بودند و اینطور که جعفر شهری در طهران قدیم مینویسد اولین وسیله پذیرایی از مهمانهای نوروزی به حساب میآمدند: «قبل از همه نقل و قرصهای (آبنباتهای سنتی) رنگارنگ مخلوط تعارف میکردند و بعد از آن آجیل و شیرینیهای درختی مانند کشمش سبز و توت و انجیر خشک و...» و بعد از آن نوبت به شیرینیهای خانگی و بازاری مثل نانبرنجی و کلوچه و راحتالحلقوم و نان بادامی و... میرسید. تمام این تشریفات هم در بهترین اتاق خانه صورت میگرفت که از قبل برای پذیرایی نوروزی آماده شده بود و به روایت جعفر شهری: «وسایل پذیرایی و تشریفات عید عبارت بود از آماده ساختن بهترین اتاقها از قبیل سه دری و پنج دری و اروسی و تالار که اعیان و رجال با مبل و صندلی و میز و عسلی، و طبقات پایینتر به نسبت وسع با قالی و قالیچه و گلیم و جاجیم و پتو و تشکچههای رویه سفید کشیده و پشتیهایی که در اطراف اتاق گسترده و مینهادند زینت میکردند.»
با این حال، نقلها نه فقط در مراسم نوروز، که در جشنهای عروسی یا مراسم آشتی کنان هم کاربرد زیادی داشتند. تولید نقل در گذشته کار بسیار سختی بود. زنان اهل ارومیه، در زمینهای اطراف بادام میکاشتند و بعد از برداشت، در فصل بهار آینده با گلهای بیدمشک درون کیسههایی قرار میدادند. آنها این ترکیب را آنقدر هم میزدند تا خلال بادام سفید کاملا گرده را جذب کند و به رنگ زرد دربیاید و عطر و طعم بیدمشک را بدهد. بعد چند نفر گارگر این ترکیب را با شیره غلیظ و داغ قطره قطره میپوشاندند و به این ترتیب نقلها آماده میشدند.
حلوایی که جهانی شد
در نوروز قدیم، سوهان یک شیرینی نوروزی به حساب میآمد. شیرینیای که البته هنوز هم در خانوادههای سنتی جزئی از بساط پذیرایی عید به حساب میآید. سوهان براى اولین بار در قم پخته شد و این طور که سوهانى هاى قدیمى قم میگویند، عمر آن به دوره قاجار میرسد. گفته میشود تا پیش از آن که یکی از درباریان حکومت مظفرالدین شاه نام سوهان را روی این شیرینی بگذارد، سوهان یک حلوای بسیار مغذی قمی به حساب میآمده است. اما فرستاده مظفرالدین شاه وقتی اولین بار این شیرینی را میخورد، در توصیف آن میگوید که مثل سوهان کامش را جلا داده است. از این به بعد این حلوا سوهان نام میگیرد.
اما سوهان اولین بار چطور به دربار راه پیدا کرد؟ باز هم نقل مى كنند كه در دوره قاجار، یعنی حدود سالهای ۱۲۸۵ شمسى وقتی قرار شده صحن عقیق حرم حضرت معصومه(س) افتتاح شود، مظفرالدین شاه که آن زمان پادشاه ایران بود، رئیس ایل قاجار را به قم مى فرستد. كسبه و بازاریان قم هم به استقبال او میروند و هر كدام با خود تحفه و هدیه اى مى برد که یكى از آن هدایا، حلواى قمى بوده است. این حلوا را که از آرد گندم، مالت، شکر و روغن تهیه میشود صنف عطار تقدیم کرده بودند.
رئیس ایل قاجار هنگام بازگشت به تهران مى گوید: «آن حلوا، چون سوهان دل مرا سیقل داد و غذایم را هضم كرد، از این بدهید تا براى اعلیحضرت ببرم.» به این ترتیب هم نام حلوای قمی به سوهان تغییر میکند و هم سوهان از قم تا تهران و از آنجا کم کم به دیگر نقاط ایران میرود. حالا در قم حدود 700 کارگاه سوهان پزی فعال هستند که به طور میانگین 25تن سوهان تولید میکنند و 20 تن آن به خارج از کشور صادر میشود.
از مسقط تا شیراز
مسقطی بیشتر یک دسر ایرانی به حساب میآید اما در سفره نوروزی ایرانی ها، به خصوص در جنوب کشور جاپای قرص و محکمی دارد. مسقطی که با نشاسته و زعفران و مغز پسته درست میشود، شیرینی شیراز به حساب میآید اما نجف دریابندری در کتاب مستطاب آشپزی مینویسد: «مسقطی در گذشته در سبدهای کوچک برگ خرما از بندر مسقط به سواحل ایرانی خلیج فارس میآمد و سپس در بندرعباس و لنگه و میناب و بوشهر نظیر آن ساخته میشد و هنوز هم میشود.»
شهددارهای تبریزی و مغزدارهای اصفهانی
باقلوا هم یکی دیگر از بازماندههای پذیرایی قدیمی است که اگرچه اصلیت ایرانی ندارد اما خیلی خوب جای خودش را در نوروز باز کرده است. اصلیت باقلوا به ترکیه و کشورهای آسیای میانه برمی گردد اما در ایران، تبریز و یزد و قزوین، معروف ترین باقلواهای کشور را دارند. باقلواهای تبریزی پرشهدتر از باقلواهای یزد و قزوین هستند و در مناطق مرکزی ایران مثل اصفهان هم باقلوا کم شیرین اما پرمغز تهیه میشود. باقلوا البته به بعضی از کشورهای عربی مثل لبنان و سوریه هم رفته و تا روسیه و یونان و قبرس هم رسیده است. اما معروف ترین باقلواپزیهای دنیا را در ترکیه و باکو باید پیدا کنید.
نان برنجی؛ میراث پدران
سوغات شیرین کرمانشاهیها یکی دیگر از شیرینیهای پرطرفدار نوروزی است که اگرچه این روزها جایش را به شیرینیهای جدیدتر داده اما به خاطر ماندگاری بالایی که دارد از قدیم برای پذیرایی دو هفته ای نوروز مورد استفاده قرار میگرفت. سابقه پخت نان برنجی را به دوره قاجار نسبت میدهند و حداقل 150 سال سن برای این شیرینی در نظر میگیرند. شاید به دلیل همین قدمت و محبوبیت هم بود که یک ماه قبل در هفتمین اجلاس سراسری شورای سیاستگذاری ثبت آثار معنوی کشور که در شهر شاهرود برگزار شد، نان برنجی به عنوان یک میراث ملی به ثبت رسید.
شیرینی سختی که راحت میبلعید
اما اگر یک شیرینی باشد که از سالها قبل تا به حال همچنان در پذیرایی نوروزی طرفدار دارد، باسلوق است. باسلوق یا همان راحت الحلقوم سوغات مراغه و ملایر و اراک است و با شیره انگور، نشاسته، مغز بادام یا مغز هستهٔ شیرین زردآلو و ادویه آن را آماده میکنند. جالب است بدانید راحت الحلقوم با همه راحتی اش در خوردن، روش تهیه دشواری دارد. فرآیند آماده کردن این شیرینی حدود سه ماه طول میکشد و در مراغه معمولا آن را اواسط آذرماه تهیه میکنند تا در حدود عید نوروز آماده مصرف شود.
برای تهیه باسلوق باید مغز بادام یا هسته زردآلو را در آب جوش خیس کنند و پوست آن را بگیرند. سپس در نخهای مخصوصی بچینند و آویزان کنند تا خشک شوند. بعد از آن نوبت به ترکیب شکر و نشاسته میرسد و بعد هم به نخ کشیدن باسلوق ها. بعد از یک ماه که باسلوقها آویزان بودند، آنها را پایین آورده در جعبههای چوبی میچینند و جعبهها را در محل نرم و مرطوبی قرار میدهند تا شکرک بیاورد و آماده استفاده شود.
گز، شیرینی 450ساله
گز سابقه ای 450ساله دارد و از گیاهی به نام گزانگبین تهیه می شود که در اطراف اصفهان و خوانسار می روید. طبق گفته ها گز از زمان صفویه و همزمان با شکوفا شدن مجدد هنر و فرهنگ ایرانی در اصفهان به وجود آمده است. البته در این زمینه حدس و گمان ها فراوان است ولی متاسفانه تحقیقات مناسبی در مورد ریشه آن نشده.
درباره تاریخچه گز گفته می شود که در زمان های دور کشاورزانی که خشخاش کشت می کردند، موقع جمع آوری محصول دچار سردی، سستی و عرق ریزی شدیدی می شدند و به همین دلیل به فکر افتادند که نوعی شیرینی با نام حلوا چوبه بپزند. حلوا چوبه ارزان و در دسترس بود و از شکر و سفیده تخم مرغ درست می کردند. کم کم حلوا چوبه تکامل پیدا کرد و به گز تبدیل شد.
این شیرینی اگرچه با نام اصفهان عجین شده اما در استان های چهار محال و بختیاری، یزد و فارس هم تهیه می شود. گز اصفهان و گز چهار محال و بختیاری که در بلداجی شهرکرد تولید می شوند مرغوبترین انواع گز هستند. گفته می شود گز در دوره آقامحمد خان قاجار به کشورهای دیگر صادر می شد و معمولا یکی از شیرینی هایی بود که به عنوان پیشکش به پادشاهان کشورهای دیگر هدیه داده می شد.
منبع:mehrnews.com
متولدین فروردین ماه :
به سوی من بیا
تا تو را حس كنم
و دنیا خواهد دید
داستانِ عشقی، سوزان را
كه شعلهاش در قلب من خواهد بود؛
به هنگام عاشقی گویی در دنیای شوالیهها و پرنسسها سر میكند.
قلبا عاشق است و در عشق پا بر جاست.
متولدین اردیبهشت ماه :
عشق را در چشمان من بنگر
چهره بر افروختهام را ببین و عشق را حس كن
به صدای نفسهای من گوش كن
و بشنو ترانه عشق را؛
عاشقی بی قرار است و كمرو ولی پر شهامت.
موسیقی بر او تاثیر فراوان دارد.
متولدین خرداد ماه :
با من به رویا بیا به رویای عشق
بیا تا بر فراز بلندترین كوه گام نهیم
بیا تا در ژرف ترین اقیانوس شنا كنیم
بیا تا به دورترین ستاره ها پر كشیم
بر عشق ما هیچ چیز ناممكن نیست؛
بهترین عاشق دنیاست و گفتارها و دل او پر از رویاهای عاشقانه است.
متولدین تیر ماه :
بهشت هیچ است
در برابر گام برداشتن در كنار تو
در شبی زیبا
زیر نور ماه؛
دلی نازك و پر ز محبت دارد و از دل سوختن می هراسد.
متولدین مرداد ماه :
گویی خورشید گرمای خود را از دست داده است
و گلهای سرخ عطری ندارند
و ستارگان دیگر نمیخوانند
آن گاه كه چشم میگشایم و میبینم
با تو نیستم؛
عاشق پیشه است و بی عشق زندگی نمیكند.
متولدین شهریور ماه :
شاید به نظر برسد كه عاشق نیستم
شاید به نظر برسد كه نمیتوانم عاشق باشم
شاید به نظر برسد كه حتی نمیخواهم عاشق باشم
ولی نه در برابر عشقی مانند عشق من به تو
كه تا آخرین لحظه عمر آن را در قلبم نگاه خواهم داشت؛
عشق او شعلهای كوچك ولی جاودان است و در پی عشقی حقیقی است.
متولدین مهر ماه :
با پر شورترین گفتارهای عاشقانه
با ماجراهای عاشقانهای كه خواهیم داشت
با فداكاری هایم در راه عشق به تو
خواهی دید كه چگونه دوستت دارم؛
در امور عشقی ورزیده است و زندگیاش پر از ماجراهای عاشقانه است . . .
زن متولد مهر عشق خود را در عمل نیز به اثبات می رساند.
متولدین آبان ماه :
در التهاب شنیدن ترانه گامهای تو هستم
كه به سوی من میآیی
و عاشقم بر انتظار آن لحظه كه تو را در كنار خود حس كنم
دوستت دارم؛
هیجان عشق برای او زیبا و پر جاذبه است و در عشق صادق است.
متولدین آذر ماه :
نجوایی از سوی تو
نگاهی كوتاه از تو
لبخندی شیرین بر لبان زیبایت
و من خود را غرق در عشق می یافتم؛
خوش بین است و راستگو. شاید نگاهی شاعرانه به عشق داشته باشد.
متولدین دی ماه :
روزها ماهها و سالها میگذرند
و شاید هیچ چیز عوض نشود
جز من
كه بیش از پیش عاشق گشتهام؛
شاید در ظاهر بی احساس باشد ولی قلبی گرم و پر ز عشق دارد.
متولدین بهمن ماه :
میخواهم آزاد زندگی كنم
بسان پرندگان مهاجر
ولی قفسی ساخته از عشق تو
جایی است كه همواره رو به آن خواهم داشت؛
عشق خود را دیر ابراز میكند و عاشق آزادی است. اولین عشق او قلبش را به تپش در میآورد و هرگز فراموش نخواهد شد.
متولدین اسفند ماه :
من آنی نیستم
كه بی عشق زندگی را سر كنم
آن گاه كه در رویایی عاشقانه هستم
و چشمانم را میگشایم
و عشق رویاییام را در تو میبینم؛
در عشق بی نظیر است. جذاب و پر نشاط است. احساساتی و رویایی است
گویی خورشید گرمای خود را از دست داده است و گلهای سرخ عطری ندارند و ستارگان دیگر نمیخوانند آن گاه كه چشم میگشایم و میبینم با تو نیستم؛
#مرداددخت
تاریخی..خاطرات سینوهه پزشک دربار فرعون..بینظیره...سمک عیار...فکر کنم.پرویزناتل خانلری..آرزوهای بزرگ
چارلزدیکنز..
رمان عشقی روح اثرخانم دنیل استیل
بامدادخمارالبته ایرانیه..فتانه حاج سید
جوادی و....
نیما جان اینا رو خوندم من عاشق سینوهه هستم .
1391/11/29 - 00:00كتاب " شَل ِ اُردكي در پياده رو " خيلي خوبه... حتما پيداش كردي... بگير بخون
1391/11/30 - 15:24چون همیشه بینظیر...
1391/11/28 - 22:21 توسط Mobileاین شعرشو خیلی دوسدارم..قشنگ ِ..
1391/11/28 - 22:22شهرزادجان:ازمهدی اخوان ثالث...
کارو..شعرداشتی..لطف کن...بذار..
مرسی..
دوست عزیز از اخوان ثالث قبلا شعر گذاشتم اگر سرچ کنی می بینی شون / از کارو هم متاسفانه شعری ندارم.
1391/11/28 - 22:34آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته
ایم..! “
مرسی ازحسن انتخاب وداستان آموزنده وتأمل برانگیزت صوفیاجان..
ولی افسوس که عشق تنهادرداستانها نمودپیدامیکندنه به واقع...
بده دستاتوبمن تاباورت شه جونمی..میدونم خوب میدونی تواستخونو خونمی..توکه ازدنیاگذشتی واسه یه خنده من..چرامن نگذرم ازیه
1391/11/27 - 01:36 توسط Mobileیه گوشت وپوست بنام تن..میدونی باتوپرم ازشعروستاره..بی تو لحظه حرمتی نداره..درتواین خدابوده که تونسته گل عشقوبکاره..رضا.ص
1391/11/27 - 01:39 توسط Mobile خیلی این اهنگو دوست دارم
ممنون
آقارضابینظیره..میمیرم براش...
مشکی پوششیم به مولا...
عاشقشم
1391/11/26 - 21:59ترانش فوق العادس..
1391/11/26 - 22:00سلام..موناجان..
مرسی ازانتخاب بینظیرت..
رهی رهابودوازقیدوبنددنیارهیدورفت..
سلااام نیما..
1391/11/26 - 22:12