در آن دوران
در ايرانشهر
همه روزش چو شبها تار
همه شبها ز غم سرشار
نه در روزش اميدي بود
نه شامش را سحر گاه سپيدي بود
نه يك دل در تمام شهر شادان بود
خوراك صبح و ظهر و شام ماران دو كتف اژدهاك پير
مدام از مغز سرهاي جوانان
- اين جوانمردان - ايران بود
- جوانان را به سر شوري ست توفانزا
- اميد زندگي در دل
- ز بند بيدگي بيزار
و اين را آژدهاك پير مي دانست
از اينرو بيشتر بيم و هراسش از جوانان بود.
...
... ادامه