مـن نمیدانمـ چـرآ هـیچکـس نمـی نویـسـد از مــرد هـآ...
از چـشمـ هآ و شـآنه هآ و دستـ هآیشآن...
از آغـوششـآن...از عطـرتنـشآن...از صـدآیـشآن...از دلگرمی هآیشآن...
پــررو میـشـونــد؟؟
خـبـ بـشـونـد...!
مـگـر خود مـآ بـا هـر دوسـتتـ دآرمـی بـ آسـمآن نـرفـته ایمـ...؟
مـگر مآ بـ اتـکا همیـن دستـ هآ و نـگـآه هآ و آغــوش هآ...
در بــزنگـاهآی زنـدگی سـرپـآ نـمآنـده ایـمـ...؟
مـن بـلد نیستمـ در سـایه دوستـ داشـته باشمـ...
مـن مـیخـوآهـمـ...
خـواستـنمـ گـوش فلـکـ را کــر کــند...
مـن میـخواهـمـ...
هـمه بدانـند مـرد مـن بی هـمتـآستـ...
مـن میـخواهـمـ...
★مــردمـ بـداند دوسـتش دارمـ...★
... ادامه